بعد از
#یک ماه و اندی که از
#ماموریت #عباس میگذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر
#شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر میگفتم.
😭😭
🍃🌷🍃
فقط به ما گفت
#عباس مجروح شده😭 حالم خیلی بد شد. ولی با این حال
#خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره
#مراسمات صحبت میکنند.
🍃🌷🍃
آنجا بود که فهمیدم
#عباس به
#آرزویش که
#شهادت بود، رسیده.
#خوشحالم که
#همسرم به
#آرزویش رسیده، اما ت
#حمل #دوری #عباس واقعا برایم خیلی
#سخته.😭😭
🍃🌷🍃