خاطرات حاج سعیدغبیشاوی آزاده و جانباز۸سال دفاع مقدس،قسمت۲۸ درآسایشگاه ازداروخبری نبود، اگرکسی مریض میشدویاموردی حادی پیش،مانگهبان عراقی راصدامیکردیم، اوبا باخیلی تاخیرمی آمد،وباناراحتی میگفت چرابلنددادوفریادمیزنید، مُردهم که مُرد،برایشون مهم نبودجان مااسراء. یک روزبرای نمازصبح بلند شده بودم، که یکی ازهم آسایشگاهیم بنام عبادالله نوروزی قرآن ونمازنافله صبحش راخوانده بودمنتظراذان بود، سکته کرد،آسایشگاه درتکاپوبودندتا کاری کننداورانجات ازمرگ کنندولی نه آمپولی ونه هیچ داروئی کاری ازدست ماساخته نبودهرچه فریادزدیم که نگهبان عراقی درب آسایشگاه رابازکند باتاخیرآمدوتازه طلبکارمان شد،کا چرا مابافریاداوراصدازدیم وباخیال راحت گفت:مُردکه مُرد😳😬😏😤 بعددرب رابازکردوخلیل پناهی کردبود اورابردوشش گرفت وبردبه بهداری اردوگاه این باعث شدکه اوبمیرد!زیرانبایدکسی راکه سکته کرده اینطور حمل کرد. خلیل هم گروهیم بودسرسفره به ماگفت اودربین راه تمام کرد،یک دفعه احساس کردم بدنش ول وسنگین شد. چندروزقبل عبادالله برای من وچندنفر گفت خواب دیدم پسرم آمده دنبالم ومراباخودبرد،پسرش سپاهی بودودریکی ازعملیاتها شهیدشده بود. اوخیلی اهل عبادت وقرآن وروزه بود اکثروقتهاروزه ودرحال قرآن خواندن بود،بسیارکم حرف بود. من یک مدتی جایم کنارش بود، وتاثیربرمن گذاشت تامن هم روزه بگیرم. وقرآن خوان شویم،ایشان عضوسپاه بودن،هیچ ندیدم بااین سن بالایش باکسی به تندی برخوردکند،خوش برخوردوخندان بود. دونفرکه یک روحانی ویک نفربرای غسل ودفن به قبرستان موصل بردندوعراقیهاهرکس که فوت میکردیک عکس ازجنازه اش میگرفتن به صلیب می دادروحش شاد،یادش گرامی باد