معرفی از: خانم مهدیزاد 📚 یک دفعه در خود فرو رفت.انگارمی خواست حرفی را به زبان بیاورد.نگاه مختصری به من کرد و گفت:«مامان،من یه آرزویی دارم...دعامی کنین برآورده بشه؟» التماس دعایش،هنگام تحویل سال ازیادم نرفته بود. خندان پرسیدم:«دخترمن چه آرزویی دارد؟» ازپنجره آشپزخانه،بیرون را نگاه کرد. -مامان،دعاکنین بشم جراح قلب وخدایه مطبی بهم بده که پنجره اش رو به کعبه بازشه. خاطرات شهیده راضیه کشاورز