‌ بنده خدایی تعریف می‌کرد می‌گفت یه موقع داداشم سرباز بود، افتاده بود یه شهر دور... بعد رفقا و فامیلای بابامم اونجا بودن یه تعدادی یه سریا که به روی خودشون نیاوردن ولی یکیشون زنگ زد به بابام ازش شماره گرفت زنگ بزنه به داداشم و ازش احوالپرسی کرده بود ... خلاصه بعدا که داداشم اومد ازش سوال کردیم مهدی رفتی خونشون؟ گفت نه گفتیم چرا؟ اون که کلی خوشحال شد تو اونجایی چقدم که میگی زنگ زده و تحویلت گرفته ، اونم که همیشه خونمون میومد باید باهاش راحت می‌بودی پس چرا نرفتی؟ نکنه همون یه بار زنگ زده؟ می‌گفت داداشم گفته چرا بابا همیشه زنگ می‌زد همیشه هم تحویل میگرفت یه عالمه هم اصرار می‌کرد که بیا... منم دوس داشتم برم همه متعجب پرسیده بودن خب پ چرا نرفتی؟ گفته بود آخه همیشه فقط دلش می‌خواست برم خونشون ولی آدرس نمی‌داد 😂 خوب خندیدین؟ حالا بیاین پست بعدی تا بهتون بگم ربطش به امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر چیه؟ اونوقت اگه گریه نکردین حسابه 😊 ‌‌‌‌‌‌‌♥️‌@amershavim♥️