یه بار رفته بودیم تهران، خونه اقوام برای مهمونی بعد تصمیم گرفتیم بریم بازار خریدی کنیم و برگردیم. رفتیم بیرون رسیدیم به سر خیابونشون، منتظر تاکسی ایستاده بودیم. دیدم اون سمت خیابون، یه مغازه‌داری اومد بیرون، یه پوست موز آورد پرت کرد بیرون، داشت برمی‌گشت داخل مغازه، دیدید وقتی کسی رو نگاه میکنی یا کسی نگات میکنه متوجه میشیم همه، حتی اگه پشت سرمونم باشه حس می‌کنیم، اون آقاهه هم حس کرد چون سر چرخوند چشمش افتاد به من، منم مثل وقتایی که بچه‌ها کار بدی می‌کنند ما سرمونو تکون میدیم و حالت تاسف آمیزی نگاه می‌کنیم که خودش میفهمه چه کرده، همونطوری نگاش کردم. بنده خدا خجالت کشید. دوباره برگشت سمت پوست موز، رفت نزدیک خم شد برش داشت برد اونطرف‌تر انداخت توی سبد زباله‌ها و برگشت. شاید اگه سخنرانی میکردم عمرا انقدر اثر نداشت😅 ♦✿ @amershavim ✿♦