شباهنگم یه وقتایی خسته میشه. درددل میکنه...
یه خانواده اومدن عیادت، بعد خانمه پرسید:
چیکار میکنی؟ گفتم زندگی.
گفت درس میخونی؟
گفتم نه. ولی آموزش میبینم. مواردی که لازم میبینم برای خودم.
گفت ینی دانشگاه نمیری؟
با بی میلی تمام گفتم نه عزیزم.
گفت خب چرا؟ بخون به یه جایی برسی! برای خودت کسی بشی!
خندیدم و تعجب کردم گفتم مثلا به کجا برسم؟
گفت معلمی بشی کارهای بشی
مردم روت حساب کنن
خندم گرفت.
خب من نه دوس دارم معلم بشم نه اصلا با روحیاتم همخوانی داره. فقط بخاطر اینکه مردم خوششون بیاد؟ آخه چرا؟
امیدوارم یه روزی برسه که امام زمان علیه السلام روم حساب کنن. مردم هر طیف یه فکری داره حتی هر روز یه فکری دارن...
مردم اگر مبنا بشن آدم به هیچی نمیرسه
به هیچی...
اما واقعا بابت اینکه شغل مورد علاقمو رها کردم تحت فشارم. از طرفی من با کلی حساب و کتاب اون شغلو انتخاب کردم. اینکه کاملا منطبق با خواستههام باشه. از همه جنبهها بررسیش کردم. و سالها بابتش آموزشهای مختلف دیدم. برنامهریزی کردم. پله پله همه چیو به لطف خدا فراهم کردم. با تمرین پیشرفت کردم. وووو
از طرفی هم میخوام امربهمعروف ونهیازمنکر احیا بشه.
فک میکنم باید به یه تعادلی برسونمش.
من نیاز دارم به اینکه کار کنم. از نظر روحی.
خوبه هفتهای یک روز بذارم برای فعالیتهای حضوری امربهمعروف. روزانه هم چند ساعت برای فعالیتهای مجازی از کلیپ و کپشن و متن و عکسنوشته و تبلیغات و آموزش تا هر کار جدید دیگه که واجب بشه انجام بدم.
برد کارهای مجازیم خیلی وسیعتره. اینجا رو نمیگم البته. کلا... ولی خب نمیشه نسبت به شهر هم بیتفاوت بود...
یه تعدادی مد نظرمه بتونم آموزش بدم، تمومه. میرم سراغ کارهای مجازی امربهمعروف و سراغ شغل و زندگی شخصیم...
شایدم اشتباه میکنم
شما چی فک میکنید؟
اینا وسوسهست؟ یا افکار عاقلانه؟
خیلی با این افکار درگیرم ...
#موقت