هئیت یک نفره شایدم همه بودن... صبح ساعت چهار و نیم حرکت بود باید از شب خوابگاه می رفتم که از کاروان الی الحبیب جا نمونم.. اسمش خوابگاهه ولی برای ما سرای حضرت خدیجه خونه مادر.. چند سال خونه ام بوده.. خاطرات چند ساله ام را ثبت کرده در و دیوارش.. و من بعد از سال ها همانجا بودم همان گوشه نمازخونه چندین سال پیش بازم تنها بازم روضه تک نفره.. و شایدم همه بودن.. سالهای اولم بود که به مسیر عشق قدم گذاشته بودم،دنبال کشفیات این وادی عشق بودم.. نوزده دی بود و کاروان ها به صف ولی من... اسم من تو قرعه‌کشی در نیومده بود حس بدیه از کاروان عشق جا موندن.. دوستانت برود و تو جا بمونی.. خیلی زبون ریخته بودم به مسول فرهنگی.. می گفتم من تو پله ها میشینم بذار برم می گفت نمیشه آمنه.. نصف شب بود و دلگیر.. رفتم همینجا که می بینید ولی اون زمان اینطور نبود در حال تعمیر بود ولی گوشه ای پیدا کرده بودم که هیچ کس نباشه.. مسول فرهنگی بهم گفت نامه بنویس من میبرم برات.. این که بدتر بود مگر نه؟! دفتر و قلم برداشتم و رفتم.. ولی دلم نمیومد چیزی بنویسم.. بغض شدیدی داشتم..گله داشتم..ناراحت بودم.. چرا باید جا میموندم؟! خوب بیست سالم بود ولی تو این وادی نوپا بودم خیلی چیزها رو نمی فهمیدم.. انگاری وقتی که برگشته بودم باید خدا همه درها رو برام باز می‌کرد.. شروع کردم با خود آقا حرف زدن عکسش را برداشتم و گله کردم گفتم آقا تو حسینیه برای من جا نبود؟ من که ميدونم شما آدم معمولی نیستی الان که دارم باهات حرف ميزنم شما حرفهای منو می‌شنوی دقیقا همین کلمات رو می گفتم که بغضم شکست.. و کمی بعد گوشیم زنگ خورد.. @aminavak313