داستان قرآنی✨
ذوالقرنین🌹
قسمت اول☘️
در زمان های خیلی دور مرد بزرگ و عادلی زندگی می کرد. او درستکار بود و خدای یگانه را می پرستید و نعمت هایش را سپاس می گفت. او پیامبر نبود،اما با پیامبران خدا در ارتباط بود و از راهنمائی های آنان بهره مند میشد.
خدا هم به او قدرت و نعمت زیادی داده بود به این پادشاه ذوالقرنین می گفتند ذوالقرنین چند کشور را با هم متحد کرد و یک کشور بزرگ درست کرد سپس با سپاهیانش به سوی غرب کره زمین حرکت کرد مردم کشور های دیگر وقتی شکوه و دانش او را دیدند شیفته او شدند و از او خواستند تا فرمانروای آن ها باشد.
ذوالقرنین آنقدر رفت تا به جایی رسید که برکه بزرگی در آن بود از چشمه ای آب می جوشید و به برکه می ریخت آب چشمه گل آلود بود هنگام غروب چنین به نظر می رسید که خورشید در آن فرو می رود و غروب می کند ذوالقرنین حدس زد که دیگر پشت این برکه شهری وجود ندارد کنار برکه مردم عجیبی زندگی میکردند
آن ها مثل انسان های وحشی بودند خدا را نمی پرستیدند به یکدیگر ظلم و ستم می کردند و یکدیگر را می کشتند خداوند به ذوالقرنین وحی کرد و گفت تو اختیار داری یکی از دو کار را انجام دهی یا با آن ها جنگ کن و یا طرح دوستی بریز و هدایتشان کن
ذوالقرنین راه دوم را اختیار کرد مدتی در آن جا ماند و از ستم جلوگیری کرد کم کم مردم کنار برکه به عدالت و کار های شایسته عادت کردند
روزی ذوالقرنین لشکر بزرگش را جمع کرد و راه افتاد این بار ذولقرنین و لشکرش به سمت شرق رفتند در این مسیر هم کشور های زیادی تسلیم او شدند روزی به جایی رسید که آبادی وجود نداشت در آنجا نیز مردم وحشی زندگی می کردند
ذوالقرنین آنها را نیز به پرستش خداوند دعوت کرد مدتی کنارشان ماند و راه و روش زندگی کردن را یادشان داد حالا دیگر نوبت شمال بود ذوالقرنین راه شمال کره زمین را در پیش گرفت در راه شمال رفت و رفت تا به سرزمینی رسید که دو طرفش کوه های بلندی بود
مردم آن جا به زبان مخصوصی حرف می زدند وقتی شکوه و عظمت لشکر ذوالقرنین را دیدند خیلی تعجب کردند همگی پیش او آمدند و گفتند ای پادشاه بزرگ پشت این کوه ها دو قبیله وحشی به نام یاجوج و ماجوج زندگی می کنند
آن ها هر چند ماه یکبار از شکاف کوه می گذرند به سرزمین ما حمله می کنند و همه چیز ما را غارت می کنند زراعت ما را از بین می برند خانه هایمان را خراب می کنند و می روند....
✍🏻ادامه داستان فردا درقسمت بعدی...
📚داستانهای قرآنی