Mahsa G:
داستان قرآنی✨
حضرت یوسف🌹
قسمت چهارم☘️
اي دويار زنداني من!يكي از شما ساقي ارباب خود ميشود وديگري بر دارآويخته گردد وپرندگان از سر او بخورند.اين حكم در سؤالي كه داشتيد حتمي است.
(وقتي شاه خواب ديد وكسي نتوانست تعبير كند)ساقي اربابش نزد يوسفآمد و گفت!اي يوسف راستگو!تعبير اينكه هفت گاو لاغر،هفت گاو چاق راميخورند و هفت خوشة سبز و هفت خوشه خشك چيست؟
يوسف گفت:بايد هفت سال پياپي كشت كنيد و مقداري از آن را بعد از دروبخوريد و بقيه را در خوشهاش انبار كنيد.سپس هفت سال قحطي بيايد كه از آنچهذخيره شده استفاده ميكنند و مقداري براي بذر ميگذارند وبعد از آن قحطيبرطرف ميشود.
(پادشاه چون تعبير خواب را شنيد)گفت او را نزد من بياوريد!فرستاده نزديوسف رفت ولي يوسف گفت از شاه درباره زناني كه دستهاي خود را بريدند بپرس!كه خدا به مكر آنان دانا است.»
چون شاه با يوسف سخن گفت به او گفت كه تو امروز نزد ما داراي مقامارجمندي هستي.يوسف گفت مرا خزانه دار نما كه من نگهبانِ دانايي هستم.»
✍🏻ادامه داستان فردا درقسمت بعدی...