‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌┄═┅═✧❁﷽❁✧══┅┄ 🚩 درخیمه بوددست پدرسوی آسمان  ناگه ز رزمگاه صـــــدای پسر شنید  بــــــــر پُــــشت زیــــــــــن نشست و بـــــدان ســــــــــــوی روی کــــــــــرد  اما نَسیم وار، پی اش عمه می دوید  می خواست بلکه بار دگر زنده بیندش  «یارب مکن امیــــد کسی را تو نا امید»  با زانو آمد و به سر نعش او نشست  او را به بر کشید و ز دل آه بر کشید  تا در کنار نعش پسر جا پدر گرفت  در یک اُفُق قِرانِ مه و مِهر شد پدید  می رفت تا پــــدر برود همره پســــــر  زینب اگر کنــــــار برادر نمی رسیـــــد  ┄═┅┅═༅𖣔🌺𖣔༅══┅─ 🔮