🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۶ 🌷 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ، ☘ تک و تنها ، با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ، ☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست . ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می تونم ، 🌸 اونا رو گیر بیارم . 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla