🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۷ 🌷 🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟ ☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا 🇮🇷 گفتم : 🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟! 🌸 اونا به من نیاز دارن . 🇮🇷 گفت : ☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد ☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری ☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی ☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی ☘ و هم مردم به خودشون بیان ☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ، ☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن ☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ، ☘ و برای یاری اسلام و ایران ، ☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ، ☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری ☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی 🇮🇷 گفتم : خب کجا برم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی 🇮🇷 گفتم : 🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ، 🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟! 🇮🇷 خضر گفت : آره 🇮🇷 گفتم : 🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟! ☘ خضر گفت : آره زنده است . 🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟! ☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ، ☘ در کوه های منطقه سپیدار . 🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ، 🇮🇷 به هم نگاه می کردند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟ 🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم 🌸 باور کردنش دست خودتونه 🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند . 🇮🇷 اما حسن و مرتضی ، 🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر 🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند . 🇮🇷 حسن به مرتضی گفت : 🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده 🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛ 👈 بدل اونه . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla