#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۸ 🌷
🇮🇷 نواب نگاهی به هشت پای دوسر کرد و گفت :
🌸 همین ؟! عصا و چند لباس و کتاب کهنه ؟!
🇮🇷 هشت پا به نواب گفت :
🐲 نمی خوای لباسارو بپوشی ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 این لباسارو ؟!
🌸 آخه کثیف و خاکین
🐲 هشت پا گفت : بپوش
🇮🇷 نواب ، با کراهت ؛ لباسها را پوشید
🇮🇷 و با دستش ، خاکها را از لباسها ، تکان می داد
🇮🇷 آستین ها را نیز تکان داد
🇮🇷 و سپس دستش را به قسمت سینه زد
🇮🇷 که ناگهان ، لباسها تبدیل به زره آهنی شدند .
🇮🇷 نواب با تعجب به لباس زره ای نگاه می کرد
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌟 واووو ؛ هی پسر ، خیلی شیک شدی
🇮🇷 حسن گفت :
☀️ هی نواب ؛ انگار مثل رستم و سهراب شدی
☀️ هیکلت خیلی خوش فرم شده
🇮🇷 نواب لبخندی زد و گفت :
🌸 جدی ؟! ممنون ؛
🇮🇷 سپس نواب به هشت پا گفت :
🌸 اینا چی اند ؟!
🇮🇷 هشت پا گفت :
🐲 اینا ، زره و سپر و کتاب حضرت داوودن
🇮🇷 نواب گفت : سپر کجاست ؟!
🌷 هشت پا گفت :
🐲 اون چوب شکسته رو بردار
🐲 و به چپ و راست بچرخون
🇮🇷 نواب ، چوب را برداشت
🇮🇷 و آن را چند بار به چپ و راست چرخاند
🇮🇷 که ناگهان تبدیل به سپر بزرگی شد .
🇮🇷 نواب ، لبخندی زد
🇮🇷 و با خوشحالی به زره و سپر نگاه می کرد .
🇮🇷 حسن با ذوق و هیجان گفت :
🌟 واو اینجارو
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌟 شمشیر و زره و سپر ، حالا کامل شد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla