🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۴۰ 🌷 🇮🇷 نواب ، با کمک ذوالجناح و دوستانش ، 🇮🇷 به مبارزه با یهودیان پرداختند . 🇮🇷 همه یهودیان فراری و افراطی را ، 🇮🇷 با ذولفقار و سلاح های مقدس کشتند . 🇮🇷 هنگام کشتن سرگروه توسط نواب ، 🇮🇷 حسن با هیجان گفت : 🌸 هی جوجه ، خیبر و یادته ؟! 🌸 ما بچه های اون فاتح خیبریم 🌸 ما بچه های شیر عربیم 🌸 پس با دم شیر بازی نکنید 🇮🇷 مرتضی به حسن گفت : ☀️خوب گفتی ها 🇮🇷 مردم روستای اهل بیت ، 🇮🇷 بعد از نماز جماعت ، در مسجد ، 🇮🇷 جشن پیروزی گرفتند . 🇮🇷 و از گروه نواب ، بسیار تشکر کردند . 🇮🇷 صبح زود ، نواب و دوستانش ، 🇮🇷 سوار بر ذولجناح ، 🇮🇷 به طرف ایران ، پرواز کردند . 🇮🇷 نواب ، وارد ایران شد . 🇮🇷 و با ذولجناح ، به خانه خود رفت . 🇮🇷 مردم از دیدن او ، خیلی خوشحال شدند . 🇮🇷 و آنهایی که فکر می کردند ، نواب مرده ، 🇮🇷 بیشتر از دیگران شاد شدند . 🇮🇷 برخی از منافقین شایعه کردند 🇮🇷 که این آقا ، نواب نیست ، بلکه بدل اوست 🇮🇷 و برای شاهنشاه ، کار می کند . 🇮🇷 همچنین شایعاتی را به صورت سوالی ، 🇮🇷 بین مردم پخش کردند 🇮🇷 مثلا می گفتند : ♨️ مگر نواب ، در " نماز جمعه خونین " نبود ، ♨️ پس چرا همه شهید شدند ♨️ اما خودش زنده مانده ؟! ♨️ این یعنی ، این بچه ، یا بزدل هست ♨️ که فرار کرد ، ♨️ یا از حمله خبر داشت و فراریش دادند . ♨️ مگر در محله بالا ، سرش از تنش جدا نشد ، ♨️ همه دیدند ؛ پس چرا هنوز زنده است ؟! 🇮🇷 بعضی از طرفداران نواب ، 🇮🇷 که ایمانشان ضعیف بود ، 🇮🇷 با این شایعات ، به نواب مشکوک شدند 🇮🇷 و برخی هم به خاطر این شایعات ، 🇮🇷 یقین نداشتند ، که این آقا نواب است ، 🇮🇷 اما چون در حال مبارزه با شاهنشاه بود ، 🇮🇷 او را دوست داشتند . 🇮🇷 اما به مرور زمان ، این شایعات ، 🇮🇷 او را در بین مردم ، 🇮🇷 محبوب تر و معروف تر کرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla