🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۴۱ 🌷 🇮🇷 نواب و دوستانش ، 🇮🇷 پس از استراحت ، به مسجد رفتند . 🇮🇷 نواب ، بعد از نماز مغرب و عشا ، بلند شد 🇮🇷 و از امام جماعت ، اجازه سخنرانی گرفت . 🇮🇷 سپس روبروی جماعت ایستاد و گفت : 🌸 مردم پاک ایران ، 🌸 تا کی باید ، 🌸 در برابر ظلم و فساد های شاهنشاه ، 🌸 سکوت کنیم ؟! 🌸 تا کی ده برابر مالیات بدهیم ؟! 🌸 تا کی ببینیم دختران ما ، به زور ، 🌸 به دربار شاهنشاه ، فرستاده می شوند 🌸 و ما بزدلانه سکوت کنیم ؟! 🌸 تا کی نسبت به بخشیدن شهرها به استعمار ، 🌸 و دادن استان های ما به بیکانگان ، سکوت کنیم ؟! 🌸 تا کی سربازان آمریکایی ، 🌸 به مال و ناموس و زمین ما ، تجاوز کنند 🌸 و ما فقط سکوت پیشه کنیم ؟؟ 🌸 در دین ما آمده که هرگونه سلطه کافران ، 👈 بر مسلمانان جایز نیست . 🌸 و امروز ، کافرانی مثل آمریکا و انگلیس ، 🌸 بر ما مسلمانان ، مسلط شدند . 🌸 و می بینیم که سگ آنان ، 🌸 احترامش از ما مسلمانان سنی و شیعه ، 🌸 متاسفانه بیشتر است . 🌸 مردم غیور ایران ! 🌸 به حکم دین و عزت و غیرت ، 🌸 امروز مبارزه با شاهنشاه ، واجب است 🌸 پس هر کس که قدرت مبارزه دارد ، بسم الله 🌸 و آنکه نمی تواند ، ما را با پول و آذوئقه ، 🌸 پشتیبانی کند . 🇮🇷 نواب ، 🇮🇷 توانست جمعیت اندکی را همراه خود کند . 🇮🇷 چون اکثریت مردم ، یا ترسو بودند 🇮🇷 یا بی غیرت بودند 🇮🇷 یا فقط به فکر زندگی خودشون بودند 🇮🇷 یا به علت کم سن بودن نواب ، 🇮🇷 نمی توانستند به او اعتماد کنند . 🇮🇷 شاهنشاه ، که از زنده بودن نواب ، 🇮🇷 خبر نداشت ، 🇮🇷 گروهی را به محله او فرستاد 🇮🇷 تا از مردم مالیات بگیرند . 🇮🇷 نواب ، زره حضرت داوود را بر تن کرد 🇮🇷 و عمامه پیامبر را پوشید . 🇮🇷 و با گروه کوچکی که درست کرده بود 🇮🇷 در کمین ماموران شاهنشاه نشست . 🇮🇷 آنان را غافلگیر کرده ، و همه را کشتند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla