#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷
ماجراهای نوّاب قسمت ۴۹ 🌷
🇮🇷 وقتی خبر آزادی زندانیان ،
🇮🇷 به گوش مردم رسید ؛
🇮🇷 همه از خانه بیرون آمدند .
🇮🇷 و به طرف سازمان ساواک دویدند .
🇮🇷 هر کدام که زندانی داشت ،
🇮🇷 با بغضی در گلو و در کمال ناباوری ،
🇮🇷 دست فرزندان کوچک خود را گرفته ،
🇮🇷 و با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته ،
🇮🇷 و با روحی محزون و درد کشیده ،
🇮🇷 به طرف زندان رفتند .
🇮🇷 هر کدام از زندانیان ،
🇮🇷 با دیدن همسران یا مادرانشان ،
🇮🇷 مات و مبهوت نگاه می کردند .
🇮🇷 همسر و فرزند خود را در آغوش گرفته ،
🇮🇷 و مثل مادران زخم خورده ،
🇮🇷 اشک می ریختند .
🇮🇷 مردم با دیدن ضجه های زنان ،
🇮🇷 و با دیدن دلتنگی کودکان و ناراحتی مادران ،
🇮🇷 به گریه و زاری پرداختند .
🇮🇷 همه زندانیان و خانواده های آنان نیز ،
🇮🇷 از نواب تشکر کردند ؛
🇮🇷 و به پای او افتادند
🇮🇷 و دست و پای او را بوسیدند .
🇮🇷 خبر تسخیر سازمان ساواک ، به دربار رسید
🇮🇷 شاهنشاه ، خشمگین و عصبانی شد
🇮🇷 و دستور داد تا یک جلسه فوری ، برگزار شود
🇮🇷 مردم شهر نیز ، به مناسبت تسخیر سازمان
🇮🇷 و همچنین آزادی زندانیان ،
🇮🇷 بعد از نماز مغرب و عشا ، در مسجد شهر ،
🇮🇷 جشن با شکوهی ، برگزار کردند .
🇮🇷 نواب نیز در همان مراسم ،
🇮🇷 به مردم قول داد تا به زودی ،
👈 حکومت شاهنشاه را نابود کند .
🇮🇷 بعد از اتفاقات امروز ،
🇮🇷 مردم زیادی به آینده امیدوارتر شدند .
🇮🇷 و برای مبارزه با ظلم شاه مصمم تر شدند .
🇮🇷 صبح زود ،
🇮🇷 جلسه ای در دربار شاه ، انجام گرفت .
🇮🇷 و نمایندگان کشورها و هم پیمانان شاهنشاه
🇮🇷 در آن جلسه حاضر شدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla