🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۷ 🌷 🇮🇷 نواب ، عصایش را پرتاب کرد و گفت : 🌷 اژدهای من ، تبدیل شو 🇮🇷 عصای حضرت موسی علیه السلام ، 🇮🇷 به اژدهای بزرگی تبدیل شد . 🇮🇷 ارتش ناگیتان ترسیدند . 🇮🇷 و مردم ، همه با تعجب نگاه می کردند 🇮🇷 و هر کدام با شگفتی می گفت : 🌟 وای خدای من ! این دیگه چیه ؟! 🇮🇷 نواب ، با شمشیر ذوالفقار و لیزرش ، 🇮🇷 به آنان حمله کرد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، به کمک نواب رفتند 🇮🇷 عده ای از مردم هم که ترسیده بودند 🇮🇷 با دیدن این صحنه ها ، 🇮🇷 هیجان زده به کمک نواب شتافتند . 🇮🇷 اژدهای حضرت موسی ، 🇮🇷 هم با ارتش مبارزه می کرد 🇮🇷 و هم مراقب نواب و دوستانش بود . 🇮🇷 ناگیتان تصور نمی کرد که نواب ، 🇮🇷 چنین سلاح و قدرت هایی پیدا کرده بود 🇮🇷 به خاطر همین ؛ 🇮🇷 نسبت به ادامه مبارزه ، 🇮🇷 دچار شک و تردید شده بود . 🇮🇷 افراد ناگیتان ، 🇮🇷 به سمت نواب شلیک می کردند . 🇮🇷 اما سپر حضرت داوود ، 🇮🇷 تیر و موشک و لیزرهای آنها را می خورد . 🇮🇷 و گاهی آن تیرها و لیزرها را ، 🇮🇷 به طرف خودشان پرتاب می کرد . 🇮🇷 پس از مدتی ، 🇮🇷 عده زیادی از ارتش و لشکر تازه نفس و اجنه 🇮🇷 از قصر بیرون آمدند 🇮🇷 و نواب و دوستانش را محاصره کردند . 🇮🇷 نواب ، کمی مکث کرد و به فکر رو رفت . 🇮🇷 سپس به دوستانش گفت : 🌷 همه روی زمین بخوابید . 🇮🇷 نواب ، از عمامه اش ، لیزر زد و چرخید 🇮🇷 و هر کس جلویش بود را ، دو شقه می کرد 🇮🇷 ناگیتان ، خیلی عصبانی شد . 🇮🇷 و ادامه مبارزه را به نفع خود نمی دید . 🇮🇷 به خاطر همین دستور عقب نشینی داد . 🇮🇷 نواب با فریاد گفت : 🌷 ناگیتان ! 🇮🇷 ناگیتان ، با عصبانیت ، نگاهی به نواب کرد 🇮🇷 سپس دوباره نواب گفت : 🌷 یک روز بهتون مهلت میدم 🌷 تا از خاک مقدس ایران برید بیرون . 🌷 وگرنه فردا که به قصر حمله کنیم 🌷 همه شما رو اسیر می کنیم . 🇮🇷 ناگیتان با عصبانیت گفت : 👽 نابودت می کنم نواب . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla