🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت نهم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، دو روز بعد ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 با تکان خوردن بدنش ، به هوش آمد .
🇮🇷 دم دمای صبح بود .
🇮🇷 با تعجب به اطرافش نگاه کرد .
🇮🇷 خود را در خرابه دید .
🇮🇷 انگار نمی دانست چگونه به اینجا آمده بود .
🇮🇷 ناگهان یادش آمد که به گربه تبدیل شده بود
🇮🇷 به خودش نگاه کرد .
🇮🇷 متوجه شد که دوباره انسان شده است .
🇮🇷 با حال خراب و خسته ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 نزدیک خانه خود شد .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 وقتی گربه شد ، به کنار خیابان رفت
🇮🇷 و به دیوار چسبید .
🇮🇷 آن فرامرز گردن کلفت ،
🇮🇷 با آن همه ادعا و غرور و پستی ،
🇮🇷 اکنون حس فرار و مخفی شدن پیدا کرده ،
🇮🇷 و از آدمها و ماشین ها ، می ترسید .
🇮🇷 به اولین کوچه که رسید ، داخل شد .
🇮🇷 و خود را پشت یک سطل زباله ، مخفی کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در حال خودش بود
🇮🇷 که چندتا گربه پیش او آمدند و سلام کردند .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه حرف گربه ها را فهمید ،
🇮🇷 ترسید و بدون اینکه حرفی بزند
🇮🇷 از آن کوچه بیرون رفت .
🇮🇷 ساعت ها در خیابان ، پرسه می زد .
🇮🇷 تشنه و گرسنه شده بود .
🇮🇷 اما دوست نداشت از کف خیابان ، آب بخورد
🇮🇷 یا از سطل آشغال ، غذایش را تهیه کند .
🇮🇷 هر چند که غریزه اش ،
🇮🇷 او را به این کار سوق می داد .
🇮🇷 اما فرامرز ، مقاومت می کرد .
🇮🇷 آنقدر پیاده روی کرد تا شب شد ،
🇮🇷 سپس به طرف خانه خودش رفت .
🇮🇷 و از دیوار خانه بالا رفت .
🇮🇷 از پنجره به مادر و خواهرش نگاه می کرد .
🇮🇷 حسرت ، همه وجودش را گرفته بود .
🇮🇷 دوست داشت که در کنار آنها باشد ،
🇮🇷 اما به یاد گذشته افتاد .
🇮🇷 به یاد آن روزهایی که در کنار آنها بود .
🇮🇷 ولی قدر آنها را نمی دانست .
🇮🇷 به یاد رفتارهای بدش افتاد .
🇮🇷 به یاد داد زدن سر خواهر و مادرش ،
🇮🇷 و بی احترامی ها و بی ادبی هایش افتاد
🇮🇷 به یاد آن لحظه آخری که مادرش به او گفت
🇮🇷 صدای تلویزیون را کم کند ولی کم نکرد
🇮🇷 و به جای آن ،
🇮🇷 به قرآن کریم بی احترامی کرد .
🇮🇷 اشک فرامرز ، سرازیر شد .
🇮🇷 دوست داشت به خانه برود .
🇮🇷 اما می ترسید باز به او شلیک کنند .
🇮🇷 سپس شب را ، روی همان دیوار ،
🇮🇷 با گرسنگی خوابید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla
#داستان #پسر_گربه_ای