🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت دهم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، با صدای باز شدن در هال ، 🇮🇷 و بیرون آمدن مادرش ، 🇮🇷 از خواب پرید و بیدار شد . 🇮🇷 و با نگاهش ، مادرش را تعقیب می کرد . 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حیاط خانه نشست ؛ 🇮🇷 و مشغول خواندن قرآن شد . 🇮🇷 آیات را با ترجمه ، تلاوت می کرد . 🇮🇷 و پس از خواندن هر آیه ، کمی مکث می کرد 🇮🇷 تا در مورد آن آیه ، فکر کند . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره ، 🇮🇷 یاد ماجرای سه شب پیش افتاد . 🇮🇷 آن شبی که ، قرآن را از دست مادرش گرفت 🇮🇷 و آنرا به یک طرف پرتاب کرد . 🇮🇷 سپس با خودش گفت : 🐈 نکنه به خاطر اینکه به قرآن بی احترامی کردم 🐈 این بلا ، سرم اومد . 🇮🇷 تا اینکه مادرش به این آیه رسید : 🌹 به یقین ، بسیاری از جن ها و انسانها را ، 🌹 برای دوزخ و جهنم آفریدیم ؛ 🌹 چون آنها ، دلها و عقلهایی دارند ؛ 🌹 که با آن ، فکر و اندیشه و فهم نمی‌ کنند . 🌹 و چشمانی دارند ، که با آن نمی‌ بینند ؛ 🌹 و گوشهایی که با آن نمی‌ شنوند ؛ 🌹 آنها مثل حیوان و چهارپایان هستند ؛ 🌹 بلکه پست تر و گمراه تر از حیوان اند ؛ 🌹 اینان همه غافلند . 🇮🇷 فرامرز ، از شنیدن این آیه ، 🇮🇷 ناگهان ، دلش لرزید . 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 پست تر از حیوان ؟ 🐈 آنها مثل حیوان اند ؟ 🐈 و حتی پست تر از حیوان ؟! 🐈 یعنی من حیوانم ؟ 🐈 یعنی من بدتر از حیوانم ؟ 🐈 یعنی من غافلم ؟ 🐈 وای خدایا من چقدر بدبختم . 🐈 خدایا من چقدر غافل بودم . 🐈 تو راست میگی 🐈 تو به من چشم دادی ، گوش دادی ، 🐈 قلب دادی ، مغز و فکر دادی ، سلامتی دادی 🐈 ولی من باهاشون ، گناه کردم . 🐈 می دونم خیلی آدم بدی بودم . 🐈 دوباره انسانم کن تا جبران کنم . 🐈 خدایا کمکم کن تا خودمو پیدا کنم . 🇮🇷 فرامرز به گریه افتاد . 🇮🇷 ناگهان اذان گفت ، 🇮🇷 و مادر فرامرز نیز ، گریه اش گرفت . 🇮🇷 و برای پسرش و عاقبت به خیری اش ، 🇮🇷 خیلی دعا کرد . 🇮🇷 فرامرز گربه ای ، از دیوار ، پایین آمد . 🇮🇷 و گریه کنان در خیابان قدم می زد . 🇮🇷 گرسنگی به او فشار آورد . 🇮🇷 مجبور شد پا روی غرورش بگذارد . 🇮🇷 و از سطل آشغال به دنبال غذا بگردد . 🇮🇷 در حال خوردن غذا بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای دختری را شنید . 🇮🇷 که درخواست کمک می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 @amoomolla