🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🌹 آمریکا ؟!
🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟!
🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟!
🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟!
🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن
🌹 راحت آدم میکشن
🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست
🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا
🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره
🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن
🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن
🐈 من غیرت دارم
🐈 من ایرانی ام
🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم
🐈 و هیچ کاری نکنم ...
🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود
🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت :
🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته
🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟!
🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت :
🐈 آره راست میگی
🐈 این چطور ممکنه ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظرت
🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا
🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ،
🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند .
🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند .
🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند
🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند .
🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند .
🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند .
🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ،
🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود .
🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ،
🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد .
🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند
🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ،
🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود
🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند
🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند :
☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla