☀️
داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت دوم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت :
🌹 خانم بیا اینجا
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟!
🌸 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا
🌸 زهرا به طرف در رفت
🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ، شوکه شد
🌸 و با تعجب گفت :
🇮🇷 این کیه آقا جعفر ؟
🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم عزیزم ،
🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته
🌹 بی زحمت ، شما مواظب این بچه باش
🌹 اگه می تونی ساکتش کن
🌹 تا من برم ببینم
🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه
🌸 جعفر ، چند کوچه اطراف محله خود را دوید
🌸 و به هر کسی که می رسید
🌸 از آنها ، در مورد بچه گم شده ، می پرسید ؛
🌸 اما هیچ کس ، هیچ اطلاعی از بچه نداشت .
🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد
🌸 زهرا ، هر کاری کرد که بچه ساکت شود
🌸 موفق نشد
🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد .
🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند .
🌸 و قاشق را نمی گرفت .
🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد
🌸 و سعی کرد تا با قاشق ، در دهانش بگذارد
🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد
🌸 و چیزی نمی خورد .
🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد .
🌸 و به زهرا گفت :
🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود .
🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ،
🌸 ناراحت و گریان شده بود .
🌸 جعفر گفت :
🌹 چی شده خانمی ؟ چرا گریه می کنی ؟
🌹 چرا این بچه هنوز داره گریه می کنه ؟
🌸 زهرا با چشمانی گریان به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر !
🇮🇷 هر کاری کردم ساکت نمیشه
🇮🇷 گریه هاش قلبمو به درد آورد
🇮🇷 تو رو خدا برو براش شیر خشک و شیشه بیار
🌸 جعفر گفت :
🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟
🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله .
🌸 زهرا با گریه گفت :
🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن
🌸 جعفر گفت :
🌹 باشه عزیزم
🌹 همین الآن به سرعت میرم می گیرم
🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن
🌸 جعفر ، بیرون رفت
🌸 یک طرف خیابان ایستاد ،
🌸 ماشین دربست گرفت
🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت
☀️
ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla