🌹
داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۶ 🌹
🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ،
🍎 دست سمیه را فشرد و گفت :
🌸 انشالله از این به بعد ،
🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم
🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم
🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم
🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟
🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت :
🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام به خدا
🌷 آن نقاب و روبندی که ،
🌷 روی صورتتان می گذارید
🌷 اگر مشکلی نباشد
🌷 اگر لازم ندارید
🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم .
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 پوشیه را می گویی ؟
🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد .
🌸 ولی میخواهی چکار ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 خب ... راستش ... کار دارم ،
🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم .
🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد
🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد
🍎 و با مهربانی به او گفت :
🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه
🌸 یادگار حضرت زهراست
🌸 احترامش را نگه دار
🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند .
🌸 کاری می کند که دوستان تو ،
🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند
🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند .
🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت .
🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد .
🍎 و بی معطلی ،
🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد .
🍎 دو ساعت بعد ،
🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود .
🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ،
🍎 کنار پارک جمع شده بودند .
🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد
🍎 سپس به آنها گفت :
🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟
🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند .
🍎 و مرضیه گفت :
🌟 دیشب انگار یک نفر ،
🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده
🌟 و دست و پای چند نفر را بسته .
🌹
ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷
@amoomolla