🌹
داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۲۵ 🌹🌹
🍎 یکی از موادفروشان به سمیه گفت :
🔥 پس تو بودی
🔥 که کار و کاسبی ما رو به هم زدی ؟!
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 ازت می خوام که با زبون خوش ، با ما بیای
🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی ، فهمیدی ؟
🔥 وگرنه حالتو می گیرم
🍎 نفر بعدی گفت :
🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم
🔥 از پس این دختر خانوم بر بیاییم .
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 چطوره به رئیس بگیم ،
🔥 که این خانمه رو هم ، بیاره تو گروهمون
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 اگه رئیس اجازه بده ،
🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم .
🍎 یکی از آنها خندید و گفت :
🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟
🍎 دوباره گفت :
🔥 چون همه چی تمومه
🔥 هم حجابش کامله
🔥 هم تو این گرمای خوزستان ،
🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده
🔥 اونم با عشق نه با اجبار
🔥 هم شجاعت و غیرت داره
🔥 که تنهایی با ما در افتاده
🔥 هم پایبند اعتقاداتشه
🔥 هم خیلی با کلاسه ... نه قرتیه و هرزه و....
🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟
🍎 یکی دیگر گفت :
🔥 آره والله ، راست گفتی
🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ،
🔥 گروه خوب و موفقی می شید .
🍎 سمیه با صبر و حوصله ،
🍎 به حرف های آنان گوش می داد
🍎 سپس به اطرافش نگاه کرد .
🍎 و در ذهنش چنین می گفت :
🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست
🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق ...
🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه
🌷 اگه نیاز به فرار باشه
🌷 می تونم با کمک جاکولری ،
🌷 روی دیوار کوتاه بپرم .
🌷 و از دیوار به پشت بوم برم .
🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی
🌷 اگر قراره دعوا کنم ،
🌷 بعضی از اون یازده نفر ،
🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛
🌷 پس از من می ترسند
🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla