📚
داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت چهاردهم
💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند
💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ،
💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد
💎 ناگهان متوجه شیشه های بیهوش کننده شد
💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد
💎 به طرف سروان رضایی رفت و گفت :
🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم
🐈 فعلا حمله نکنید
🐈 یک نقشه دیگه دارم
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم
🚔 همینجا منتظر خبرت میمونیم
💎 فرامرز ، انسان شد
💎 چند شیشه بیهوش کننده را ،
💎 گرفت و باز کرد
💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد
💎 دو تا از شیشه ها را ،
💎 به صورت دو مردی که ،
💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت
💎 آنها میخواستند
💎 به اسلحه شان دست بزنند
💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند .
💎 فرامرز ، سریع گربه شد
💎 سپس به پشت یکی از آنها رفته
💎 انسان شد و روی سرش افتاد
💎 و با ضربه ای در گردن ، آن را نیز بیهوش کرد
💎 و چند شیشه بیهوش کننده دیگر را ،
💎 به طرف دو مرد دیگر انداخت
💎 و آنها را نیز بیهوش کرد
💎 سپس اسلحه یکی از آنها را برداشت
💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت و گفت :
🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید
💎 سپس داد زد :
🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست
🐈 میتونید داخل بشین
💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند
💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 چطور این کارو کردی
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 بابا دمت گرم ، آفرین پسر ، کارت عالیه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ما کاری نکردیم اینا همش لطف خدا بوده
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla