📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و دوم 💎 فرامرز ، گربه شد 💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت . 💎 می خواست آنها را بزند 💎 که ناگهان ، غیب شدند . 💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد 💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد . 💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت : 🐈 عالی بود ، دمت گرم 💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند . 💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ، 💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 💎 در تخت می خواباندند ؛ 💎 و به آنها واکسن می زدند . 💎 تا اینکه نوبت سمیه شد . 💎 سمیه خودش را ، 💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 💎 وقتی نزدیک دکتر شد 💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 💎 و آمپول را از دکتر گرفت 💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 💎 چند بار روی گردن ماموران زد . 💎 و با ضربه ای بر گردن ، 💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 💎 دختران به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 💎 همه قفس ها را باز کرد 💎 و به دخترها گفت : 🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید . 💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 💎 از جیب دکتر درآورد ، 💎 و با دختران از سالن خارج شد . 💎 ناگهان چند مامور مسلح ، 💎 جلوی آنها ظاهر شدند . 💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود . 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند 💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند 💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ، 💎 به یک طرف می رفتند . 💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند 💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند . 💎 ناگهان دختران را دیدند . 💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد . 💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ، 💎 در پایین آوردن دستشان ندارند 💎 هر چه سعی کردند 💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 💎 فایده ای نداشت 🇮🇷 فقط می توانستند 🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla