🌷 داستان کوتاه مهربانی 🌷 🌸 یکی بود یکی نبود 🌸 غیر از خدا ، هیچ کس نبود 🌸 یه روز پدربزرگ و مادربزرگ ، 🌸 می خواستند به مکه برن . 🌸 من و پدر و مادرم ، 🌸 برای بدرقه اونا به فرودگاه رفتیم . 🌸 من خیلی دلم می‏ خواست ؛ 🌸 که با اونا به مکه برم ؛ 🌸 و خونه ‏ی خدا رو ببینم . 🌸 با گریه به مادربزرگ گفتم : 🌟 کاش منو هم می‏ بردید 🌟 تا خونه ‏ی خدا رو ببینیم . 🌸 مادربزرگ هم ، من و آبجی رو بوسید 🌸 و با لبخند زیبایی گفت : 🌹 انشالله بزرگ‏تر که بشین 🌹 حتماً می‏ برمتون . 🌹 اما یادتون باشه ؛ 🌹 که همه جا خونه ‏ی خداست . 🌹 هر جا که مهربونی باشه ؛ 🌹 هر جا که خوبی و دوستی باشه ؛ 👈 اونجا پر از فرشته می‏ شه . 🌹 اونجا خونه ‏ی خدا می‏ شه . 🌸 مادربزرگ و پدربزرگ رفتند . 🌸 و من براشون دعا کردم ؛ 👈 که سالم برن و برگردن . 🌸 برای خودم هم دعا کردم 🌸 که انشالله یه روزی ، 🌸 با آبجی مینا و داداش مبین ، 🌸 به مکه برم . 🌸 و خونه‏ ی خدا رو ببینم . 🌸 اما تا اون زمان ، 🌸 به حرف مامان بزرگ گوش میدم 🌸 و به همه ، خوبی و مهربونی می کنم . 🇮🇷 @amoomolla