📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت چهارم 🚥 پدر و مادرم تا مدتی ، 🚥 بدون اینکه کسی بفهمه شیعه شدند . 🚥 اما جاسوسان شهر ، 🚥 وقتی ارتباط پدر با مسجد شیعیان را دیدند 🚥 فهمیدند که خبرایی شده 🚥 فهمیدند که پدرم شیعه شده 🚥 بعد از آن ، 🚥 آزار و اذیت های اطرافیان شروع شد . 🚥 فامیل و همسایه ها ، به جان ما افتادند . 🚥 و درد و رنج ما زیاد شد . 🚥 هر روز از طرف فامیل پدر و مادرم ، 🚥 تهدید می شدیم. 🚥 هر وقت مادرم را ، 🚥 تنها در کوچه و بازار می دیدند ، 🚥 جلوی او را می گرفتند 🚥 مزاحم او می شدند 🚥 به او سیلی می زدند ، 🚥 او را دعوا می کردند ، 🚥 به او حرفهای زشت می زدند . 🚥 گاهی آنقدر دستشان قوی بود 🚥 که جای دست و سیلی ، 🚥 روی صورت چون ماه مادرم نقش می بست . 🚥 روزایی که همراهش بودم 🚥 و این صحنه های وحشیانه را می دیدم 🚥 غیرتی میشدم ، داغ می کردم 🚥 و دعواشون می کردم 🚥 ولی قدم کوتاه بود ، دستم نمی رسید 🚥 تا نگذارم سیلی بزنند 🚥 قدرتی نداشتم تا دستشان را بشکنم 🚥 زورم نمی رسید تا از مادرم دفاع کنم 🚥 فقط گریه می کردم 🚥 و از مردم کمک می خواستم 🚥 اما انگار ، هیچ مردی در شهر نبود 🚥 تا به داد ما برسد . 🚥 یکی از دوستان پدرم ، به ما هشدار داد 🚥 که یک خارجی دارد مردم را تحریک می کند 🚥 تا به جان ما بیفتند و ما را آزار دهند 🚥 ما هیچ وقت نفهمیدیم آن خارجی کی بود 🚥 پدرم را از کارش اخراج کردند 🚥 پولهایش داشت تمام می شد 🚥 آشپزخانه و یخچالمان خالی شده بود 🚥 مردم شیعه توسط دوستمون که سنی بود 🚥 برامون غذا و خوراکی و میوه فرستادند 🚥 پدر و مادرم تصمیم گرفتند 🚥 تا از آن شهر ، خارج شویم . 🚥 دوباره دوست پدرم آمد و گفت : 🌷 عبدالحمید ، جاسوسان وهابی ، 🌷 به دستور همون خارجی که گفتم 🌷 دارن مردم و فامیل شمارو تحریک می کنن 🌷 که نذارن از این شهر بیرون بری 🚥 فامیل ما ، به طرف خانه ما حرکت کردند 🚥 تا مانع فرار ما بشوند . 🚥 از کوچه پشتی بیرون رفتیم ، 🚥 مادرم باردار بود و ماه پنجمش بود 🚥 به خاطر همین نمی توانست سریعتر راه برود 🚥 ناگهان جمعیت زیادی را ، در مقابلمان دیدیم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla