محتوای تربیت کودک
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۱۹ 🚥 درب خانه قدیمی خودمان را زدم 🚥 آقایی بیرون
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۲۰ 🚥 قبل از نماز صبح بیدار شدم . 🚥 نماز شب و قرآن خواندم . 🚥 تا اذان گفت . 🚥 نماز صبح و دعای عهد خواندم . 🚥 یادم آمد که امروز جمعه است . 🚥 ششم ذی‌الحجه سال ۱۴۰۷ 🚥 مصادف با نهم مرداد ۱۳۶۶ شمسی 🚥 قرار بود مثل هر سال ، 🚥 در مراسم برائت از مشرکین شرکت کنم 🚥 بعد از خواندن دعای ندبه کنار قبر مادرم ، 🚥 به سمت نماز جمعه رفتم . 🚥 ناگهان صحنه های مشکوکی دیدم . 🚥 متوجه شدم که پلیس عربستان سعودی ، 🚥 به‌ گونه‌ ای مشکوک ، 🚥 در خیابانهای منتهی به محل راهپیمایی ، 🚥 صف آرایی کرده اند . 🚥 دلم می خواست باور کنم 🚥 که برای تامین امنیت مردم آمده بودند 🚥 ولی امنیت و سلامتی مردم ، 🚥 برای آنان ، اصلا مهم نبود . 🚥 به خاطر همین ؛ 🚥 هیچ احساس خوبی نداشتم 🚥 از آن طرف ، بهداری های مکه از دیروز ، 🚥 بیماران ایرانی را پذیرش نمی کردند 🚥 همراهانم خیلی اصرار داشتند 🚥 که در این مراسم شرکت نکنم . 🚥 ولی من به خاطر امام خمینی رفتم 🚥 اگر قرار است ، بلایی سر مردم بیاید 🚥 پس من نباید تافته جدا بافته باشم . 🚥 راهپیمایی ساعت ۳۰ : ۱۶ شروع شد . 🚥 زائران ایرانی و خارجی ، 🚥 با پلاکاردهای مرگ بر آمریکا ، 🚥 مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل ، 🚥 به سمت محل معین حرکت می‌کردند 🚥 و آرام شعار می‌دادند . 🚥 نماینده امام خمینی ، سخنرانی کرد 🚥 بعد از آن ، تقریبا ساعت ۴۰ : ۱۸ ، 🚥 پایان مراسم اعلام شد 🚥 و خدا را شکر کردم که هیچ اتفاقی نیفتاد 🚥 زائران ، به آرامی ، 🚥 برای مراجعه به محل استقرار خود ، 🚥 به‌ سوی سه‌ راهی شعب ابوطالب ، 🚥 در حال حرکت بودند 🚥 که ناگهان نیروهای پلیس سعودی ، 🚥 بی‌ مقدمه و وحشیانه ، 🚥 باطوم به دست ، از جلو و عقب ، 🚥 به مردم حمله کردند . 🚥 یک عده ای مسلح نیز ، 🚥 از پشت بام ، به ما شلیک می کردند . 🚥 از ساختمان‌های اطراف هم ، 🚥 سنگ و آجر و شیشه ، 🚥 به سمت ما پرتاب می‌ شد . 🚥 کمی بعد ، با گازهای سمی و خفه‌ کننده 🚥 و با شلیک رگبار ، 🚥 زائران را ، مورد هدف قرار دادند . 🚥 صحنه خیلی وحشتناکی بود 🚥 مرا یاد آن روزی انداخت 🚥 که وسط خیابان ، مادرم را آنقدر زدند 🚥 که بچه‌ی درون شکمش ، سقط شد 🚥 اما اینجا خیلی بدتر بود . 🚥 اینجا ، اوج غربت و مظلومیت بود . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla