📚
داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۲۰
🚥 قبل از نماز صبح بیدار شدم .
🚥 نماز شب و قرآن خواندم .
🚥 تا اذان گفت .
🚥 نماز صبح و دعای عهد خواندم .
🚥 یادم آمد که امروز جمعه است .
🚥 ششم ذیالحجه سال ۱۴۰۷
🚥 مصادف با نهم مرداد ۱۳۶۶ شمسی
🚥 قرار بود مثل هر سال ،
🚥 در مراسم برائت از مشرکین شرکت کنم
🚥 بعد از خواندن دعای ندبه کنار قبر مادرم ،
🚥 به سمت نماز جمعه رفتم .
🚥 ناگهان صحنه های مشکوکی دیدم .
🚥 متوجه شدم که پلیس عربستان سعودی ،
🚥 به گونه ای مشکوک ،
🚥 در خیابانهای منتهی به محل راهپیمایی ،
🚥 صف آرایی کرده اند .
🚥 دلم می خواست باور کنم
🚥 که برای تامین امنیت مردم آمده بودند
🚥 ولی امنیت و سلامتی مردم ،
🚥 برای آنان ، اصلا مهم نبود .
🚥 به خاطر همین ؛
🚥 هیچ احساس خوبی نداشتم
🚥 از آن طرف ، بهداری های مکه از دیروز ،
🚥 بیماران ایرانی را پذیرش نمی کردند
🚥 همراهانم خیلی اصرار داشتند
🚥 که در این مراسم شرکت نکنم .
🚥 ولی من به خاطر امام خمینی رفتم
🚥 اگر قرار است ، بلایی سر مردم بیاید
🚥 پس من نباید تافته جدا بافته باشم .
🚥 راهپیمایی ساعت ۳۰ : ۱۶ شروع شد .
🚥 زائران ایرانی و خارجی ،
🚥 با پلاکاردهای مرگ بر آمریکا ،
🚥 مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل ،
🚥 به سمت محل معین حرکت میکردند
🚥 و آرام شعار میدادند .
🚥 نماینده امام خمینی ، سخنرانی کرد
🚥 بعد از آن ، تقریبا ساعت ۴۰ : ۱۸ ،
🚥 پایان مراسم اعلام شد
🚥 و خدا را شکر کردم که هیچ اتفاقی نیفتاد
🚥 زائران ، به آرامی ،
🚥 برای مراجعه به محل استقرار خود ،
🚥 به سوی سه راهی شعب ابوطالب ،
🚥 در حال حرکت بودند
🚥 که ناگهان نیروهای پلیس سعودی ،
🚥 بی مقدمه و وحشیانه ،
🚥 باطوم به دست ، از جلو و عقب ،
🚥 به مردم حمله کردند .
🚥 یک عده ای مسلح نیز ،
🚥 از پشت بام ، به ما شلیک می کردند .
🚥 از ساختمانهای اطراف هم ،
🚥 سنگ و آجر و شیشه ،
🚥 به سمت ما پرتاب می شد .
🚥 کمی بعد ، با گازهای سمی و خفه کننده
🚥 و با شلیک رگبار ،
🚥 زائران را ، مورد هدف قرار دادند .
🚥 صحنه خیلی وحشتناکی بود
🚥 مرا یاد آن روزی انداخت
🚥 که وسط خیابان ، مادرم را آنقدر زدند
🚥 که بچهی درون شکمش ، سقط شد
🚥 اما اینجا خیلی بدتر بود .
🚥 اینجا ، اوج غربت و مظلومیت بود .
💥
ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷
@amoomolla