محتوای تربیت کودک
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده 📗 قسمت اول 🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ، 🕊 در کشور ما ح
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده 📗 قسمت دوم 🕊 محمد حسین ، با اصرار زیاد توانست 🕊 با گروهی که به جبهه می روند 🕊 به مدت یک هفته ، 🕊 به جبهه کردستان سفر کند . 🕊 اما وقتی فرمانده ، 🕊 این پسر کوچک را دید 🕊 فوراً دستور داد 🕊 تا هر چه سریع تر ، او را به عقب ببرند 🕊 و او را به خانواده اش ، تحویل دهند 🕊 تا مبادا برایش اتفاقی بیفتد . 🕊 دو نفر از رزمنده ها ، او را به شهر آوردند 🕊 و به مادرش تحویل دادند 🕊 و از او خواستند قول بدهد 🕊 که دیگر به جبهه باز نگردد . 🕊 ولی محمد حسین که پسر شجاعی بود 🕊 گفت : 🌷 من نمی توانم به شما قول دروغ بدهم 🌷 چون من باز هم به جبهه بر می گردم . 🕊 خانواده او ، 🕊 از قم به کرج ، اسباب کشی کردند . 🕊 حسین فهمیده ، یک روز به بهانه خرید نان ، 🕊 از خانه خود در کرج خارج شده 🕊 و به تهران رفت . 🕊 در تهران ، افرادی سعی کردند 🕊 تا او را منصرف کنند ، ولی موفق نشدند 🕊 پس از آن ، به سمت خوزستان راهی شد . 🕊 در آنجا با تلاش بسیار ، فرمانده را راضی کرد 🕊 تا با آنها به خرمشهر برود . 🕊 با وجود اینکه فرماندهان ، 🕊 با بودن او در جبهه ، مخالفت می کردند 🕊 ولی وقتی شجاعت و توانایی او را دیدند 🕊 و فهمیدند فرستادن او به خانه ، 🕊 هیچ فایده ای ندارد 🕊 تصمیم گرفتند تا قبول کنند 🕊 که او هم در جبهه بماند . 🕊 از این به بعد ، محمد حسین ، 🕊 به همراه دوستش محمد رضا شمس ، 🕊 در یک سنگر قرار داشتند . 🕊 مدتی بعد ، در حمله عراقی ها ، 🕊 هر دو زخمی شدند 🕊 و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند . 🕊 حسین و محمدرضا ، تا حالشان خوب شد ، 🕊 دوباره به جبهه برگشتند . 🕊 اما این بار ، فرمانده اجازه نمی داد 🕊 تا حسین ، به خط مقدم نبرد برود . 🕊 محمدحسین ، همیشه دنبال موقعیتی بود 🕊 تا لیاقت و شجاعت خود را ثابت کند 🕊 چند روز بعد ، 🕊 حسین ، تک و تنها ، به طرف عراقی ها رفت . 🕊 و کلی لباس و اسلحه ، از عراقی ها گرفت 🕊 و پیش فرمانده شان آمد . 🕊 فرمانده با کمال تعجب فهمید 🕊 که محمدحسین ، اینها را ، 🕊 با دست خالی از عراقی ها ، غنیمت گرفت . 🕊 همین شد که به حسین اجازه داد 🕊 تا دوباره به خط مقدم برگردد . 🕊 بعد از حمله عراقی ها به خرمشهر ، 🕊 محمدحسین و دوستش ، محاصره شدند 🕊 در این درگیری ، 🕊 محمدرضا شمس ، زخمی شد . 🕊 و محمد حسین مجبور شد تا او را ، 🕊 با سختی و زحمت زیاد ، 🕊 به پشت خط جبهه برساند 🕊 و خودش نیز ، دوباره به سنگر بر گردد 🕊 تا با عراقی ها بجنگد . 🕊 ناگهان متوجه شد که تانکهای عراقی ، 🕊 رزمندگان را ، مورد هدف قرار دادند . 🕊 و کسی جز محمدحسین ، 🕊 از این نقشه دشمن خبر نداشت . 🕊 محمد حسین با دیدن این صحنه ، 🕊 تصمیم گرفت تا جلوی آنها را بگیرد . 🕊 اما هر چه فکر کرد نتوانست چیزی پیدا کند 🕊 تا با آن بتواند آن تانک ها را ، متوقف نماید 🕊 تنها راه آن است که ، 🕊 خودش را برای نجات همرزمانش فدا کند . 📔 ادامه دارد ... 🇮🇷 @amoomolla