۸
شب آخر
جنگ آغاز شده بود. سپاه عمرسعد، راه را بر حسین علیهالسلام و یارانش بسته بودند. شب آخر بود، فرصتی که عباسبنعلی علیهالسلام برای برادر و سپاهش گرفته بود تا در آخرین شب عمر، فارغ از جنگ، عبادت کنند.
«جون»، غلام امام حسین، داشت شمشیر حضرت را صیقل میداد و تعمیر میکرد. امام، حوالی او بیرون از خیمه، نشسته بود و آرام، اشعاری را زمزمه میکرد:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل...
ای روزگار! اُف بر تو باد با این دوستیات! چقدر هر صبح و شب، دوستانت را به کشتن میدهی...
حسین علیهالسلام، سه بار این شعر را تکرار کرد. زینب سلامالله علیها راز شعر برادر را فهمید. علیبنالحسین علیهالسلام، فرزند ارشد امام حسین هم آنجا بود. گریه راه گلویش را بست. بغضش را فرستاد پشت چشمها و هیچ نگفت. زینب سلامالله علیها اما تاب نیاورد. از جا بلند شد؛ سنگینتر از کوهی که غم بر آن آوار شده باشد. خودش را رساند به برادر: «وامصیبتا... کاش مُرده بودم. امروز انگار مادرم فاطمه، پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفتهاند. ای جانشین گذشتگان و ای پناه بازماندگان، ای اباعبدالله، پدر و مادرم به فدایت، خودت را آماده شهادت کردهای. جانم به فدایت...»
حسین علیهالسلام، به چشمهای خیس خواهر نگاه کرد. دلداریاش داد: «خواهر جانم! قَسَمت میدهم که در عزای من، گریبان پاره نکنی و صورت نخراشی و وقتی شهید شدم، شیون نکنی». زینب سلامالله علیها با صدای حسین علیهالسلام آرام شد؛ مثل همهروزهای دیگر عمر. امام حسین، او را برد کنار امام سجاد علیهالسلام. خاطرش که از آرامش او جمع شد، تا صبح مشغول عبادت بود