#خاطره سفر
در قطار وارد کوپه شدیم
کوپه ۶ تخته بود و ما ۴ نفر شبیه به هم از لحاظ اعتقادی
با اضطراب منتظر دونفر دیگر بودیم که کی باشه کی نباشه ....
که دیدم وااای دوتا دختر مکشفه با خانواده ۸ نفره آمدن که ۲ تاشون بیان تو کوپه ما
مادر خانواده مسن بود و بنده خدا در راهرو سرگردان که من کدام کوپه برم و ...
من و دوستم که هر دو سفیر هدایت هستیم
در لحظه تصمیم گرفتیم این مادر را تا زمانیکه موقعیت اسکان شان ثابت می شود پذیرای این مادر سالخورده باشیم
و پسری ۶ ساله که اونم فرزند همان خانم مکشفه بود را به کوپه دعوت کردیم
در این حین خواست خدا و امام زمان
صمیمی شدیم و وقتی مامان پسر کوچولو دید بچه اش با ما جور شده
با اینکه کمی با ما گارد داشت در کوپه ما اسکان کرد
خلاصه روزگار را در صلح و صفا گذراندیم و اصلن در مورد حجاب صحبت نکردیم
دو ساعت به رسیدن به مقصد حرف از انرژی های منفی و ماورایی ها و اجنه و شیطان را پیش کشیدیم از لحاظ طب اسلامی و تخصصی صحبت کردیم
مادر این خانم هم از ما خوشش آمده بود و مهمان ما شده بود و تمام صحبتها در حضور مادرش اتفاق افتاد
چند اتفاق باعث شد که دخترک جوان قصه ما 😄 که ۲۵ سالش بود و آرایشگر بود و ناخن کاشت هم داشت با ما دوست شود
اول در وهله اول برای پوشش چیزی نگفتیم
دوم احترام هم در گفتار بهش داشتیم
سوم تخصص خودمان را بهش عرضه کردیم که بیشتر روی حرفهای ما حساب باز کنه
و حتی دوستم درمانگر طب اسلامی بود چیزهایی رو مطرح کرد که دقیقن نیاز اون بود
یعنی ابتدا ما مسئله را از زبان خودش متوجه شدیم از بین حرفهایی که زد و طبق نیازش حرفها و کمکهایی را بهش کردیم و سوم تشویقش کردیم چون گفته بود که مراقب مادر و پدرش هست
و ما این دوستی را سبب را دعای مادر دانستیم
مادرش کلی خوشحال بود که ما با فرزندش صحبت میکنیم کلی دعا کرد و دخترک جوان قول داد که مسیر عاشقی را با امام زمان طی کند
به او گفتم اولین تو دهنی به شیطان اینه که ناخنهات رو ریمو کنی تا بدنت طهارت داشته باشه تا چاکراهای بدنت برای ورود انوار الهی باز بشه و ......
یهو مهماندار وارد کوپه شد و ملافه ها را خواست این با همان حالت و عادت همیشگی شال سرش نکرد و من اونجا با شوخی و مزاح گفتم بزن دهن شیطان دیگه 😁😄
شالت رو بپوش
که اونم سریع کشید کله اش 😂
و به اعترافات خودش گفت دوستم باعث این سهل انگاری های من شده تو زندگی ام
بهش گفتم میخوای من دوستت بشم
اون خوشحال قبول کرد و شماره داد به من
و گفتم دوری کن از دوست بد
که باعث سقوط انسانه
خودش هم گفت :آره انرژی دوستم منفیه
لحظه قشنگ ماجرا اون جایی بود که وقتی داشتیم از راه آهن خارج می شدیم دوستش مکشفه بود و اون شالش رو محکم پیچیده بود دور سرش
و در لحظه ای من دیدم دوستش هم شالش رو سر کرد
و چقدر دیدن این صحنه من رو خوشحال کرد
بهش گفته بودم تو تاثیر بگذار روی دوستت
نگذار شیطان تو را فریب دهد
شب تولد بانوی دوعالم به من پیام تبریک داد و باعث شد که بخواهم برایش دوستی پایدار شوم انشالله