این حکایت را عبید زاکانی ٧٠٠ سال پیش نوشته: خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاه‌های عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان! خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‌اند؟ گفت: می‌دانند که ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله‌ایم یا چاه. پرسیدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند، چه؟ گفت: اگر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بکشیم و او را به تهِ چاه بازگردانیم! 🗞 @Ancients