مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟!
اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید؛ نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم، پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد...
سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند؛ کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم، اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
خلاصه به هرکس رسید دلیلی آورد و پول را انتخاب کرد تا نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود(این پسر خیلی فقیر بود)
پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه غذایی بخرم و با مادرم میل کنم؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم، چرا که مادرم گفته است:
"یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است"
قرآن را برداشت بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند؛ قرآن را که باز کرد دید بین آن وصیتنامه ای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد...
مرد ثروتمند با لبخند گفت:
هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند :)
#داستانک |
#حرف_حساب
•
@andak_sokhan