روزی در کوچه ای دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکردند. به خاطر یک گردو، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند... بنده خدایی که اتفاق را دیده بود رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت! دنیا همینطور است، مانند گردویی‌ بدون مغز که بر سر آن می‌جنگیم و در آخر روزی همه را رها کرده و برای همیشه می‌رویم! | @andak_sokhan