🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_64 به سمت خونه رفتم وبعد از نیم ساعت رسیدم ریموت در رو زدم،ماشین رو همون بیرون پارک کردم و وا
رفتم سمت آشپزخونه با دیدن میز تعجب زده نگاهی به علی کردم: _اینا کار توئه؟!!! _نه کار زنمه _زنت؟کجاست؟ تو کی ازدواج کردی؟ _(خنده ای کرد)شوخی کردم کار خودمه،زن کجا بود نشستیم سر میز شروع به خوردن چلومرغ با دست پخت علی شدیم بعد از غذا هر دو شروع به شستن ظرفا کردم،رو به علی گفتم: _چه چیزایی نیازه که بخرم و آماده کنم _منم هنوز چیزی نگرفتم بزار بعد از شستن ظرفا باهم میریم بازار _باشه نیم ساعتی گذشت و حالا قصد رفتن به بازار کردیم،کلید ماشین رو برداشتم اما علی رو بهم گفت: _میدونی که وقتی ماشین دارم نمیتونم سوار ماشینت بشم این دومین بار بود که این حرفو میزد ولی اینبار برخلاف دفعه اول ناراحت نشدم ،سوار بر ماشین علی شدیم و به سمت بازار رفتیم رسیدیم،ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم،اولین مغازه ای که رفتیم کیف فروشی بود دوتا کیف جادار گرفتیم و جلوتر رفتیم،وارد مغازه شدیم و علی گفت یه پاور بانک نیازه،یکی خرید ولی من چون داشتم دیگه نخریدم مقداری رفتیم جلو..... یه دوساعتی تو بازار بودیم و یه دست لباس راحتی،چفیه(من برا گرد و خاک گرفتم اما علی برا بسیجی بودنش و..) یه مقدار دارو سرماخوردگی و سردرد هم گرفتیم و حالا راهی خونه شدیم ساعت 12 شب بود،به قصد خواب روی تخته خواب ولو شدم و بعد از چند دقیقه سنگینی چشمامو حس کردم و به خواب رفتم صبح ساعت 7 بود که بیدار شدم،آبی به صورتم زدم و صبحونه رو آماده کردم،علی هم دیگه بیدار شده بود و اومد سر میز نشست،بعد از صبحونه لباس عوض کردیم به قصد دانشگاه بیرون رفتیم علی بهشون گفته بود چه اتفاقی افتاده اما خودمم الان باید میرفتم جوابگو میبودم سوار بر اسب سفید به سمت دانشگاه رفتیم و بعد از مقدار کمی رانندگی رسیدیم،وارد دانشگاه که شدم بچه هایی که میشناختنم به سمتم اومدن و حال و احوال بابامو میپرسیدن منم براشون توضیح میدادم ادامه دارد..... ✍ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol