#پارت_76
میدونستم هر دروغی بگم آخرش متوجه میشه و اوضاع بدتر میشه
پس من من کنان شروع کردم به صحبت کردن:
_اون...اون دختره....کسی بود که
حرف زدن سخت بود برام
_کسی بود که چی؟
با این حرف پر از غضب آقا حسین سرمو انداختم پایین،نفسی بیرون دادم و شروع کردم به حرف زدن
_کسی بود که میخواستم باهاش ازدواج کنم و اونم همین قصد رو داشت که با من زندگی کنه
_به همین راحتی؟
_آخه ما همدیگه رو خیلی دوس داشتیم
_همه چیز که دوست داشتن نیست پسر جوون،با دوست داشتن تنها که نمیشه زندگی کرد
اون میگفت و من فقط سکوت کرده بودم
_تازه این دوست داشتن واقعی نیست،این چه دوست داشتنیه که یه روز تو رو بخواد دو روز دیگه یکی دیگه رو؟دیدی همون پسره رفیقت چی گفت؟
گفت این چیزا عادیه،این اون عشق و دوست داشتنیه که تو میخوای؟که فردا زنت با این و اون باشه؟
_نه
_ببین من به بابات چیزی نمیگم
همین که اینو گفت سرمو بلند کردم و تو کل بدنم یه امیدواری درست شد
_واقعا
_اما شرط داره
_چه شرطی
_اینکه دیگه سراغ این چیزا نری، نمازتو همیشه بخونی و فردا هم بیا که خیلی باهات کار دارم،حالا هم برو آبی به سر و صورتت بزن معلومه که دعوا کردی
با ذوق و شوق گفتم:
_باشه چشم حتما،بخدا گول خوردم نمیدونستم ته این چیزا چیه الکی خام اون مهران شدم،قول میدم دیگه سراغ این چیزا نرم نمازمم هیچـوقت فوت نشه
علی همینطور حرف میزد و من مات حرفاش فقط گوش میدادم
ادامه دارد......
✍️ط، تقوی
🌐
@andaki_tamol