🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_84 با علی همراه شدم و لابه لای جمعیت حرکت کردیم ، بعد از حدود نیم ساعت کم کم گنبد و بارگاهی ن
رسیدیم به ورودی حرم خیلی شلوغ بود و فشار بهم میومد تا حالا این اندازه آدم یه جا ندیده بودم مگه این حرم چی داره؟!!!! صدای حیدر حیدر تنم رو به لرزه درآورده بود ، انگار ابهت اون مکان زبونم رو قفل کرده بود و نمیتونستم حرف بزنم و فقط نگاه میکردم به کسی که همه جلوش سر خم میکنن همون زمان خودش هم هیچ دلاوری نبود که باهاش بجنگه و شکستش بده اما همین فرد چطور وقتی به خونش حمله کردن کار نکرد؟ چطور از همسرش اونطور که باید دفاع میکرد،دفاع نکرد؟ کسی که قدرت داشت اما سکوت کرد؟ چه چیزی علی دلاور میدان ها رو اینجور زمین گیر کرد؟ سوالاتی بود که واقعا ذهنم رو مشغول کرده بودن چطور حاکم این همه سرزمین بود اما خودش به یتیما میرسید؟حواسش به نیازمندا بود؟ وقتی جلو ضریح قرار گرفتم فقط دوست داشتم نگاه کنم تا حالا این همه عظمت زیبایی و جلال رو یه جا ندیده بودم و حس جدیدی که چیزی ازش نمیفهمیدم فقط میدونستم دوسش دارم و ازش خوشم میاد جمعیت اینطرف و اونطرف میبردنم تصمیم گرفتم برگردم عقب و جای خلوتی پیدا کنم و فقط نظاره گر ابهت اون حرم بشم همین کار رو به سختی انجام دادم و یه جای کوچکی پیدا کردم و به فکر های گوناگون راه دادم که به ذهنم هجوم بیارن: _واقعا علی حق داشت اونطور دلتنگ بشه و اشک بریزه واقعا جای با صفائیه _این همه آدم اینجان هر ساله هم بیشتر میشن همه شون هم فقط به یه هدف میان به نام زیارت آیا میشه همه شون گول خورده باشن؟ آخه وقتی کسانی گول بخورن بعد از مدتی کم میشن ولی اینجا هرساله کمتر که نمیشه هیچ بیشترم میشه این حس ابهت و عظمتی که میفهمم حکایت از کسی میده که دروغ نبوده و واقعا چیزی هست افکارم حول یه محور میچرخید،چه چیزی واقعیت و حقیقت هست؟اینکه اینا همه شون الکی ان؟یا چیزی پشت پرده هست و من درک نمیکنم مثل همین حس که تاحالا درکش نکرده بودم بدجور لشکر افکار توی ذهنم رژه میرفتن که سنگینی دستی رو روی شونه ام حس کردم،سر چرخوندم دیدم علیه _بیا بریم _باشه _با هم رفتیم بیرون اما یه کلمات آشنایی توجه ام رو به خودش مشغول کرد: _غریبی زهرا تو کوچه ها،کمر علی رو شکسته.... ادامه دارد...... ✍️ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol