#پارت_135
رفتم فرودگاه و سوار برهواپیما عازم شمال کشور شدم
از اونجا هم عازم چالوس شدم و زهرا اومد دنبالم که بریم خونه
از خونه رفتن ترسی نداشتم ولی نگرانی برام داشت که دوباره بابا حرفش رو میزنه
بابام میگفت داری برا کی میجنگی
یه مشت عرب و....
هر بار من براش توضیح میدادم اما فایده نداشت و باز حرف خودش رو میزد
با این وجود وقتی رضایت نامه خواستن برام امضا کرد و این رو نمیفهمیدم که چرا امضا کرد و سفت و سخت مخالفت نمیکنه باهام
وقتی زهرا رو دیدم خیلی خوشحال شدم و متقابلا زهرا هم همینطور
لب هامون به لبخند پهنی باز شده محکم همدیگه رو به بغل گرفتیم لب زدم:
_واقعا دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور داداش
بعد از سلام و احوال پرسی سوار بر ماشین راهی خونه شدیم
_آبجی به مامان اینا گفتی که ایرانم و الان میخوام برم خونه؟
_نه،فقط بهشون گفتم باهات در ارتباطم و هرچی مامان گفت بزار با بچم صحبت کنم گفتم نمیشه
خنده ای کردم و در جواب حرفش لب زدم:
_خیلی نامردی،مامان بدبخت من گیر کی افتاد
_میخوام سوپرایزشون کنم
مقداری به سکوت بینمون گذشت اما سکوت رو شکستم:
_زهرا این چند روز حتی یه لحظه فاطمه خواهر علی نرفت خونه،دلم بدجور براش سوخت واقعا رابطه این دو خواهر برادر خیلی عمیقه
نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت:
_چقدم دلت سوخت که لحظه ای رهاش نکردی
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐
@andaki_tamol