🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_۱۹ چشم به زمین دوخته بود،بعد از چند لحظه سکوت سرشو بلند کرد و نگاهشو به چشمام داد،با لبخند لب
۲۰ واقعا تصمیم گیری سخت شده بود،دوباره خواست درونم کشمکشی درست بشه که صدای بوق ماشینی از بغل نگاه تندم رو به خودش کشید،بوق زدن و برخورد ماشین با ما فقط ۲،۳ثانیه طول کشید و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم دیدم با سرعت از زیر یه سقف رد میشدم و چند نفر لباس سفید که ظاهرا دکتر و پرستار بودن بالا سرم با نگرانی نگاهم میکردن،و میگفتن: _دکتر رو سریع بگید بیاد،سرش ضربه خورده امکان خون ریزی داخلی داره درد شدیدی توی کل بدنم حس میکردم ولی توان حرف زدن نداشتم ، یادم نمی اومد چی شده‌،میخواستم بپرسم چرا منو آوردین اینجا ولی توان حرف زدن نداشتم و فقط میتونستم نگاشون کنم و بعد از چند لحظه چشمام سنگینی کردن و به خواب رفتم. خودم و دوستامو توی کشتی ی در حال غرق شدن دیدم،اینطرف اونطرف میرفتی اما فایده ای نداشت و هیچ راه فراری نبود حتی روی قایق هی نجات دعوای سنگینی شد که چندتا کشته و زخمی داد هر لحظه طوفان شدید تر میشد تا اینکه یک کشتی بسیار بزرگی از دور نمایان شد،داد زدم یه کشتی داره میاد نجات پیدا کردیم،خوب که نزدیک شد روی اون به صورت بزرگ نوشته بود ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة ، چشمم به بالاش رفت که دیدم زهرا و علی اونجان و دارن نگام میکنن چشم باز کردم و خودمو توی اتاقی دیدم که فقط یه مهتابی روشنش کرده بود،خیسی کل بدنم رو حس میکردم خواستم سرمو بچرخونم که دردی که گردنم گرفت از این کار منصرفم کرد،نگاهم به جلوبود ،ساعت ۵ بود دقیقا مثل همون شبی که اون خوابو دیدم،تقریبا دیگه به خودم اومدم و جریان تصادف یادم اومد،نگران چشم چرمیخوندم و دنبال کسی میگشتم که ازش بپرسم علی کجاست؟چش شده؟ بعد از چند دیقه پرستاری رو بالای سرم دیدم که داشت سرمم رو از دستم در میاورد دلم میخواست ازش بپرسم از علی خبری بگیرم اما زبونم سنگین شده بود و نمیتونستم حرف بزنم،دلشوره بدی گرفته بودم و بالاخره تصمیم گرفتم با هر سختی که شده حرف بزنم و بپرسم علی کجاست،آروم و به سختی لب زدم: _خا...خانم _سلام بیدار شدین _علی....علی کجاست؟ از سوالم دست پاچه شد و من من کنان گفت: _رفیقتونو میگید؟ایشون‌.....ایشون حالشون خوبه نگران نباشید با این طرز جواب دادنش نگرانیم خیلی بیشتر شد ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol