#وسوسههایناتمام
🔸✨پارت سی و دوم✨🔸
در این لحظه حر را دیدم که از پیشاپیش نیروهایش جدا شد. او فرمانده یکی از یگان های سپاه ما بود و شنیده بودم فرماندهان نخست پا به میدان نمی گذارند. اما حر انگار داشت به سمت اردوگاه حسین می رفت.
با شمشیری که غلاف بود و سپری که وارونه به دست گرفته بود. صدای عمربن سعد بلند شد:
کجا می روی حر؟
حر جوابی نداد. حتی برنگشت تا نگاهش کند.
با تو هستم حر بن یزید ریاحی. برگرد احمق. کار از مذاکره گذشته است.
اما حر می رفت. رفت و رسید به خیمه گاه حسین. از اسب پیاده شد. من هم فکر می کردم حر رفته است تا با حسین مذاکره کند. البته کار بدی هم نبود. شاید کاری می کرد که جنگی در نگیرد. آن ها مشغول گفتگو بودند. چه می گفتند؟ صدایشان به گوشمان نمی رسید. تا اینکه حر سوار اسبش شد. مقداری به سمت ما آمد. اما ایستاد. دست راستش را بلند کرد. انگشت اشاره اش را به سمت ما گرفت و با صدای بلند فریاد زد:
ای مردم! چگونه اینجا ایستاده اید و با شمشیرها و نیزه هایتان موضع گرفته اید تا وارد جنگی نا خواسته شوید؟ آیا می دانید چه کسی اینجاست ؟ آیا می دانید چه کسانی از فرزندان رسول خدا اینجایند؟ آیا می دانید مردان و زنان و کودکانی که دو روز آب نخورده اند و از تشنگی هلاک اند در کدام خاندان بزرگ شده اند؟ خجالت نمی کشید؟ ای مردم کوفه مادرانتان به عزایتان بنشینند؛ آیا این مرد شایسته را به سوی خود خواندید و گفتید در یاری تو با دشمنانت خواهیم جنگید، اما اکنون که به سوی شما آمده است دست از یاری اش برداشتید و در برابر او صف بسته می خواهید او را بکشید؟ شما جان او را به دست گرفته، راه نفس کشیدن را بر او بسته اید و از هر سو او را محاصره کرده اید و از رفتن به سوی زمین ها و شهرهای پهناور خدا جلوگیری اش کرده اید، آن سان که همچون اسیری در دست شما گرفتار شده. نه می تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می تواند زیانی را از خود دور کند، و آب فراتی که یهود و نصاری و مجوس از آن می آشامند و خوک های سیاه و سگان در آن می غلتند بر روی او و زنان و کودکان و خاندانش بستید، تا جایی که از شدت تشنگی بی حال افتاده اند. چه بد رعایت رسول خدا را درباره فرزندانش کردید! مگر شما مردم کوفه برای او نامه ننوشتید و او را به شهرتان دعوت نکردید؟ حالا چه شده است؟ چرا قصد جان او را کرده اید؟ این است رسم مهمان نوازی شما ؟ آیا قوم یهود و نصارا با خاندان پیامبر خود چنین کردند که شما می کنید؟ خجالت بکشید و برگردید به خانه هایتان. بروید پیش از اینکه آتش جهنم را برای خودتان بخرید و رسوای عالم و تاریخ شوید.
همهمه و پچ پچی بین سپاهیان افتاد.
عمربن سعد پیش از اینکه سخنان حر، صفوف نیروهایش را به هم بزند با فریاد گفت: ای حر.خداوند هرگز تو را نمی بخشد که از فرمانده و والی خود سرپیچی کرده ای. آن که به قرآن و اسلام پشت کرده است تویی. تویی که از ولی امر مسلمین یزید تبعیت نکردی و به رغم بیعتی که با او داشتی اینک در کنار دشمن او قرار گرفته ای . مرگ بر تو باد حر، که خیانت کردی و در صف فتنه گران ایستاده ای .
حر شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و خطاب به عمربن سعد گفت: چه کسی مرگ مرا می خواهد؟ این من و این میدان جنگ.
بیاید که تا پیش قراول شما را راهی جهنم سازم.
با این حرف عمر، عمربن سعد باید پا پیش می گذاشت و به جنگ حر می رفت؛ اما او با سکوتش نشان داد که مرد این میدان نیست. حر که دید کسی پا به میدان نگذاشت برگشت به سوی خیمه گاه حسین. به جایی که پیر و جوان ایستاده بودند و آماده برای نبرد. پدرم را نیز می دیدم کنار آن ها ایستاده بود.
حالا جنگ باید آغاز می شد. اولین نفر باید پا به میدان می گذاشت. و او کسی نبود جز حربن یزید ریاحی.
حر برگشت به وسط میدان و شروع کرد به رجز خوانی. حریف طلبید و خواست اولین نفر پا به میدان بگذارد. کسی از جایش تکان نخورد. عمربن سعد سرش را به طرف سپاه برگرداند.
نگاهش افتاد به من. دلم فروریخت. گفتم نکند از من بخواهد به جنگ حر بروم. اما خدا به دادم رسید. او به یکی از سپاهیان اشاره کرد و گفت: تو. برو به سراغ حر.
مرد شمشیرش را بیرون کشید و نهیبی به اسبش زد و به سمت میدان تاخت. چرخی دور حر زد و مقابلش ایستاد. حر شمشیرش را پایین آورد و رو به مرد گفت: تو نه عثمان، تو از بستگان منی. مادر پیرت اگر بشنود به دست من کشته شده ای از من رنجور خواهد شد. مرد پوزخندی زد و گفت: چرا ترسیده ای حر؟ مادرم را بهانه نکن.
هنوز معلوم نیست چه کسی کشته می شود...
ادامه دارد...
@andisheh_alavi_110