یه روزی جایی نشسته بودم یه خانمی مضطرب کنارم نشسته بود حالش خیلی بد بود،شرایط ظاهریش خیلی بد بود !
انقدری که از یاد آوریش اذیت میشم
حس کردم نیاز به کمک داره ،باهاش صحبت کردم و ...و داستان زندگیش و گناهی که کرد برام تعریف کرد(چون خیلی مستاصل بود حالش بد بود گفت ،گناهتون رو به خلق خدا نگید )
گفتم خدا میبخشه توبه کن و باهاش صحبت کردم آروم شد کمی و ...