یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سی و چهارم:
با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانه دارابی رفتم. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه میکردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی .گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و ایشالله که چیزی نیست و همین دور و بَره و با این حرف به من قوّت قلب .داد او گفت راحت به هر جا که میخواید زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید. شهلا روی یک کاغذ شماره تلفنها را نوشته بود. اولی دومی و بسومين تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. او خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده است دوستهایش چه فکری میکردند نگاه من به دهان شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار میکرد که چیزی بخورم بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من میآمد رنگ و رویم میپرید و دهانم خشک میشد. شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسهشان افتاد خانم کچویی* مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب میشناخت و به او علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقتها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. زينب مرتب با او ارتباط داشت. خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن و پذیرایی کردن، من را مشغول و تا اندازه ای آرامم کند اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان میدادم هیچ کدام از حرفهایش را نمی شنیدم و در مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت: خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره، شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برنگشتن زینب وحشت کرد نمی دونم چرا این همه ترسید؟
* مسئول جامعه زنان انقلاب اسلامی شاهین شهر بخش فرهنگی و مدیر دبیرستان دخترانه شاهین شهر اصفهان در سال ۱۳۶۱
ادامه دارد...