🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ راه را با دویدن به طرف اهواز ادامه دادیم تا وسیله ای مهیا کنیم برای بردن عبدالله به عقب که با ماشین غیور اصلی و غلامپور و سیاف مواجه شدیم. وقتی آن لحظه یادم می آید خدا را شکر می‌کنم که در آن تاريکی به آنها شلیک نکردیم. شهید غیور اصلی با دیدن ما گفت غلام چه خبر شده؟ کجا دارید می روید؟ تمام جریان را برایش تعریف کردم، گفت شما بیایید سوار بشوید، عبدالله را با یکی از این ماشین ها می‌فرستیم اهواز. بعد از این جریانات سر پیچ حمیدیه (اول جنگل مصنوعی ) آمد و گروه را به دو ردیف تقریباً ۱۵ نفره تقسیم کرد. هر آرپی جی زن یک کمکی داشت و دو نفر دو نفر آنها را قرار داده بودند. او گفت باهم باشید. عراقی‌ها کمتر از ۱۰۰ متر با ما فاصله داشتند. تقریباً از آخر جنگل بطرف اهواز در حال آرایش گرفتن بودند. شهید غیور اصلی بچه‌ها را جمع کرد و گفت: برادرا بشینید. همه نشستند بصورت آهسته گفت: قبل از اینکه به طرف این بعثی‌ها برید یه چيزی می‌خوام بهتون بگم . افرادی رفتن پیش امام و گفتن خبر آمده که فردا اهواز بدست بعثی های عراقی می‌افتد. می‌دونید امام چه گفته؟ گفته مگر اهواز پاسدار ندارد. (مگه جوانان اهواز مرده‌اند که عراق اهواز را بگیرد) و بعد ادامه داد: هر کاری هست باید امشب انجام بدهیم والا فردا زن و بچه های ما مورد تعرض بعثی‌ها قرار می‌گیرن. همه به گریه افتادیم. می‌گفتیم نکنه ما در این‌جا کشته بشیم و فردا بعثی‌ها اهواز را بگیرند و قلب امام به‌درد بیاد. توی دل من که همچین چيزی بود. مطمئنم که بقیه هم همین‌طور فکر می‌کردن. همه عاشق امام خمینی بودند و نمی توانستند غم امام را ببینند. بعداً متوجه شدم این جریان بین حضرت امام و دکتر بهشتی بوده که فرموده بودن پس جوانان‌ اهواز کجایند؟ بعد غیور گفت که فقط همین را می‌خواستم بگ‌یم. دیگه برید به امید خدا. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد