🤲 نماز شب چه جوری بود⁉️ خودم نمیخواستم برم،چون میترسیدم.خیلی هم. میترسیدم برم،ولی کم بیارم.ضایع بشم. خودم رو باخودم روبه رو کنند،اونوقت دیگه ادامۀ زندگی برام سخت بشه. مگه میشه آدم درون خودش رو توی آینه ببینه،ولی بتونه همون روش و منشِ زندگی رو ادامه بده؟ واسۀ این بود که اصلا فکر رفتنش رو نکرده بودم. وقتی بهم زنگ زدن که باید برم حج عمره،جاخوردم. خنده ام گرفت. -ولی من ثبت نام نکرده بودم.توی نوبت نبودم. *نیازی به ثبت نام و نوبتی نیست. -ولی من اصلا پول ندارم. *نیازی به پول نیست. -ولی من بدون همسرم جایی نمیرم. *اتفاقا ایشون هم باید بیاد. و آخرش،به زور و اجبار،منِ ترسو را بردند. آخرین روزهای شهریور۱۳۸۵بود که سوار بر هواپیما،عازم شدیم. بیخود نبود شوکه شدم. جاخوردم. اصلا باورم نمیشد به اونجا راهم بدهند. آن شب،بیخوابی زده بود به سرم. ساعت نزدیک۲بامداد بود. تنها راه افتادم چرخی در مسجد النبی(ص)بزنم.تعجب کردم. سابقه نداشت درهای مسجد باز باشند. ظاهرا داشتند مسجد را تطهیر میکردند. وارد که شدم،چهار پنج نفر بیشتر را ندیدم که مشغول کارخود بودند. یکراست رفتم کنار مرقد پیامبر(ص). باعشق زیارتش که کردم،ناگهان چشمم به فاصلۀ میان منبر تا مرقد پیامبر و آن فرش سبز افتاد. همانجا که میگویند اگر دو رکعت نماز آنجا بخوانی،انگاری در خودبهشت نماز خوانده ای. روزها آنقدر آنجا شلوغ بود که نمیشد نماز خواند. ولی حالا،فقط من بودم و یک عرب. الله اکبر.یعنی این منم که اینجا ایستاده ام؟ ناگهان یاد چیز جالبی افتادم. اینجا چی حال میده؟ نمازشب. شاید بعد از جنگ تا امروز،یکی دوبار بیشتر نماز شب نخوانده بودم! مُهر را گذاشتم نیت کردم الله اکبر... بسم الله را که گفتم،جا خوردم. ای وای چقدر بد یعنی این منم درسته چندسالی نخوندم ولی مگر میشود؟! مثلا با آن اُنس داشتم. ای وای نمازشب چه جوری بود؟! و نمازشب یادم رفت. به سادگی تمام. من،حمید داودآبادی رزمندۀ اسلام که ادعای ایمان و تقوا و جهاد و...داشتم. به سادگی تمام نمازشب را آن هم در جوار پیامبر اسلام،فراموش کردم. نشستم و شروع کردم به زار زدن چقدر خودم را باختم چقدر خدا را راحت فراموش کردم پس حمیدِ زمان جبهه،کو؟! به چی خودم را باختم؟! که نمازشب را که با آن پرواز میکردم،به سادگی فراموشم شد و چسبیدم به دنیا و دنیاییان. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا خداوندا قدرت ایمان عطایم کن عشق و محبت تو را بیش از پیش درک کنم و به سادگی تو را و گذشتۀ خود را نبازم و فراموشم نشود سبحان ربی الاعلی و بحمده و این بود خاطرۀ من از سفر عمره (حمید داودآبادی)