💠اولين دفعه كه مي‌خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي‌گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. 💠مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي‌گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي‌رساندم. 💠بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي‌سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي‌برد؟ گفتم: به خدا مي‌سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. 💠قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي‌دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. 💠مي‌گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده‌ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم: جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي‌كردند، مي‌گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست. من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. 💠 بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي‌گذرد و من در جبهه‌ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است. 📎فرمـاندهٔ تیـپ هـجدهـم جـوادالائـمه 🌷 ولادت : ۱۳۲۱/۶/۳ تربت حیدریه شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ شرق دجله ، عملیات بدر https://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f