انوار الهی💥
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۴۱ تلفنم زنگ خورد. کاش میشد جواب نداد. کاش میشد تمام پلهای ارتباطیم ب
🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 ۴۲ ‌ من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه..با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمه متعجب از لحن تندم گفت: _چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری! به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانه ای زدم: -خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم. فاطمه بانگرانی پرسید: _کمکی از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! کیفم رو از روی میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده... نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم: -بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد. حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را نظاره مییکردم. تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود! حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم... نزدیکمون شد.. باز با همان نگاه محجوب! گفت:ببخشید معطل شدید.. من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست! ازمن پرسید :بهترید؟ وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم: خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم! چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم روشناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت. قلبم از جا حرکت کرد. فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره. حاج مهدوی عجله داره.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... @anvar_elahi 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂