💫 سری داستان های شبانه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _گویند درعصر سليمان نبى، پرنده اى براى نوشيدن آب بهسمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودك را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از ان بركه متفرق شدند. _همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى بمن متصور نيست. پس نزديك شد ولی آن مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. _شكايت نزد سليمان برد؛ پیامبر آن مرد را احضار کرد محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: "چشم اين مرد هيچ آزارى بمن نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است، اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...!" ☑️ کانال پرطرفدار اراکی ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/295436299Ccc3401cd72