دلم غزل می‌خواهد. از صبح که بیدار شده‌ام در و دیوار سرم شعر می‌بارند اما واژه‌هایم با قلم غریبی می‌کنند. درست مثل بچه‌ای که دلش شیر می‌خواهد اما آنقدر غر زده که حالا نای شیرخوردن ندارد. گاهی حسودی‌ام می‌شود به واژه‌ها! کاش یکی هم انقدر دلتنگ و بی‌قرار آمدن من می‌شد. یکی بود که بال بال بزند تا بیایم بنشینم روبرویش و او سیر درکم کند و بعد آنقدر با من یکی بشود که تا دنیا دنیا ست نامش بخورد پای شعری که من بوده ام. امروز از آن روزهایی ست که مگر غزل به دادم برسد. از آن صبح‌هایی که می‌توانست با چای شیرین شود اما حالا پر است از بغض‌های ناگاهی که حرف‌ها را بغل کرده‌اند و نه شعر می‌شوند نه با هیچ مذاکره ای تحریم گلویم را پایان می‌دهند. اینجا، در مرز من، سیاست یعنی عشق. تنها تدبیر ممکن عاشق شدن است. نه لبخند جواب می‌دهد نه حتی دست‌های پشت پرده. گلوی شعر‌خواه من تنها و تنها یک عالمه گریه ی عاشقانه را می‌طلبد. غزل جان، آزادت خواهم کرد. ✍ زهرا آراسته‌نیا @arastehnia