🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ′سید′ بعداز‌یه‌دست‌فوتبال‌مشتی وقتش‌رسیده‌بود‌به‌قولم‌عمل‌کنم:/ به‌یکی‌از‌پسرا‌پول‌دادم‌و‌گفتم‌برو‌ ده‌تا‌فلافل‌بخر‌.. چهرشو‌درهم‌کشید.. حاجیییی‌فلافل؟؟؟😐 بخدا‌ما‌به‌کمتر‌از‌کوبیده‌قانع‌نمیشیم!:/ -دستمو‌گذاشتم‌رو‌دهنش‌و‌گفتم میخوای‌شورش‌کنی؟🤨 برو یاعلی..🚶🏻‍♂ رفتم‌دفتر‌بسیج‌و‌یه‌زنگ‌به‌زهرا‌زدم.. -محمد‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌کارات‌روتموم‌کن یه‌کار‌ضروری‌پیش‌اومده‌!! -اولا‌سلام‌ چی‌شده‌مگه؟؟ -تو‌کارتو‌تموم‌کن‌..من‌بهت‌میگم -باشه‌خداحافظ🙄.. -خداحافظ حاج‌آقا‌گلستانی‌یه‌لیست‌دراز‌ رو‌تحویلم‌داد حدس‌زدم‌این‌همون‌لیست‌خانم‌قاسمی‌باشه! بدون‌اینکه‌سرمو‌بیارم‌بالا چشامو‌تا‌جایی‌که‌راه‌داشت‌بالا‌آوردم اینم‌از‌معضلات‌تنبلیه‌دیگه:/.. -این‌چیه‌حاج‌آقا؟ -لیست‌فروشگاه‌ها.. -آها‌چشم‌،فقط‌حاج‌آقا‌کلاس‌های‌تابستونه‌رو‌ واسه‌صبح‌برنامه‌بریزم‌یا‌عصر؟ -بنظرم‌صبح‌رو‌واسه‌باشگاه‌و‌ کلاس‌های‌تفریحی‌بزار بعد‌از‌ظهر‌واسه‌کلاس‌های‌عقیدتی:)) -چشم‌همین‌کارو‌میکنم -چشمت‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌انشالله:)) برنامه‌ها‌رو‌ریختم‌و‌رفتم توی‌حیاط‌مسجد‌ پسرا‌دورم‌رو‌گرفتن حاجی‌خیلی‌خوش‌گذشت.. میشه‌بازم‌بیایم؟ -از‌صاحب‌خونه‌اجازه‌بگیرید:)) -حاجی‌صاحب‌اینجاکیه؟ مگه‌شما‌نیستید؟ -نه‌‌بچه‌ها،صاحب‌خونه‌خداست:) خدا‌شما‌رو‌دعوت‌کرد‌ه‌بودخونش🕶.. از‌بچه‌ها‌فاصله‌گرفتم باهم‌حرف‌میزدن.. منم‌بدون‌توجه‌به‌اونا‌‌زنگ‌زدم‌زهرا.. -سلام‌زهرا بیا‌من‌کارام‌تموم‌شد -پشت‌سرتم😎😅 رومو‌برگردوندم -به‌به‌زهرا‌خانم..😅 -میبینم‌ازاین‌جماعت‌هم‌دل‌بردی😌.. روبه‌پسرا‌دستمو‌بالا‌گرفتم‌و‌گفتم یاعلی‌پسرا✋🏻′ 🌾🌸 ⭕️