خیمه مادر بر پا شده است. درست زیر گنبد فیروزه‌ای مصلای اردکان. درست مرکز شهر. درست وسط قلب فرهنگی اردکان. از کنار خیمه حضرت مادر می‌نویسم. درست وسط خیمه، تابوت شهید گمنام را گذاشته‌اند. اینجا قلب شهر است. از اول شب تاکنون که ساعت یازده است، می‌آیند و می‌روند. مثل خون در بدن که به قلب می‌آید و می‌رود. اینجا قلب تپنده شهر است. شب شهادت حضرت مادر است. روضه‌خوان می‌خواند. «کجایید ای شهیدان خدایی...» دلها می‌رود شلمچه. گریز میزند مدینه. از وداع شبانه بچه‌ها با مادرشان فاطمه(س) می‌خواند. اینجا هم برای وداع آمده‌اند. یا بهتر برای سلام می‌آیند. روضه‌خوان می‌رود کربلا. «جوانان بنی هاشم بیایید...» اینجا هم جوانان آمده‌اند. جوانان اردکانی و شاید غیر اردکانی. دهه نودی‌ها، پروانه وار دور شهید پرواز می‌کنند. مادری، شیرخواره را برای تبرک آورده. می‌گذارد کنار تابوت شهید گمنام. اشک جاری می‌شود. روضه خوان از شش ماهه کربلا می‌خواند. به تابوت نگاه می‌کنم. جوانی، علی‌اکبری رفته و علی‌اصغری برگشته است. نمی‌دانم دلم کجاست؟! روضه‌خوان تیر آخر را میزند. «دیشب دعا کردی خدا جانت بگیرد، امشب دعا کن زینبت بمیرد.» تابوت را می‌بینم. حسینی رفته و حالا زینب ها آمده‌اند تا کربلا بماند. آمده‌اند حاجت دارند. عهد جهاد روایت دارند. میدانند جهاد تبیین ادامه راه شهداست. و کدام تبیین بهتر از نور شمع شهید؟! اینجا خیمه نور است. شعر دکور می‌شود جمله آخرم: «از من مرا بگیر و خودت را به من بده...» مناجات شروع شده. می‌روم شاید مرا هم به او راهی باشد. 🔸اردکان خبر🔸 @ardakankh